مجموعه داستانی همسفر از منوی ابشاری کنار صفحه با کلیک بر روی "همسفر" قابل دسترسی می باشد. مجموعه غرور و تعصب به صورت کامل و خصوصی برای علاقه مندی که ایمیل خود را اعلام کرده اند انتشار پیدا خواهد کرد.

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

خداحافظ ، همین حالا

سلام دوستان. امیدوارم حال همتون خوب و خوش باشه. اول از همه عید غدیر رو به همگی دوستان تبریک می گم و امیدوارم که منش و زندگی مولا علی (ع) برای هممون راهگشا و سرمشق خوبی باشه. 

خیلی وقت پیش وقتی خواستم نوشته های اینترنتی رو شروع کنم قصد نداشتم که اینقدر بمونم. اومده بودم که یه چیزی بنویسم و برم. اما شرایط همیشه طوری پیش اومد که باز هم بمونم. ولی خوب الان دیگه شرایط فرق می کنه. اول از همه بگم که دیگه وقت من مثل سابق نیست و خیلی وقت ندارم که برای نوشتن بذارم ، از طرف دیگه هم دیگه قصد ندارم نوشته هام رو توی اینترنت منتشر کنم. در حقیقت دوست دارم اگه  دوباره خواستم وقت بذارم و چیزی رو بنویسم اینبار به طوری باشه که جمع بیشتری بتونند ازش استفاده کنند. 

شاید احلاق جالبی نباشه ، اما من از صفر شروع کردن رو خیلی دوست دارم. چون بالا رفتن و ذره ذره ساختن یه چیز برام خیلی لذت بخش تر از اینه که توی اوج بخوام قدم بزنم. برای همین میخوام یه دوره ی جدید رو اینبار توی یه شاخه ی جدید شروع کنم. این شروع جدید هم اینقدر گرفتارم کرده که دیگه وقت زیادی برای وبلاگ نداشته باشم. 

البته جریان ایجاد این وبلاگ هم بیشتر به خاطر همسفر و منتشر کردنش بود و بعد از اون دیگه قصدی برای ادامه ش نداشتیم اما به خاطر یه سری شرایطی که گفتم همیشه پیش اومده ، یه مقدار دیگه اون رو ادامه دادم. ولی فکر می کنم که الان دیگه دلیلی برای بیشتر ادامه دادن این وبلاگ نباشه. اول قصد داشتم اینجا رو حذفش کنم اما صحبت چند تا از دوستان منصرفم کرد و گفتم که اینجا به همین صورت باقی بمونه. اینهمه وبلاگ توی نت تعطیل میشه و بدون آپ باقی می مونه . یکیش هم اینجا. 

راستش دیگه قصد ندارم که توی نت حضور داشته باشم و از چند وقت دیگه هم که کلا تا یه مدت نا معلوم دیگه اصلا نمی تونم به نت بیام. البته دائمی نیست و حداکثر تا یه سال دیگه برنامه م مثل سابق میشه اما اینترنت دیگه هدف من نیست و نهایتا برای استفاده های شخصی خودم میام، و نه مثل سابق. 

باید از تمام دوستانی که توی این مدت به من لطف داشتند تشکر کنم و بگم که همتون برای من عزیز هستید و هیچوقت هم هیچ دلخوری از کسی نداشتم ، اما هیچوقت هم نتونستم از اصول خودم عقب بکشم. 

تمام دوستانی که توی این مدت زحمت کشیدند و مشوق من بودند برای من عزیز هستند و امیدوارم که همه توی زندگی خودتون وفق و سلامت باشید. به نظر من نکته ی مهم زندگی همه ما همون چیزیه که توی دنیای واقعی ما در جریان هستش و نه در دنیای نا پایدار و معلق مجازی نت. 

امیدوارم که خاطره ی بدی برای کسی نبوده باشم. و امیدوارم وقتی که برای دوستان گذاشتم بیهوده نمونده باشه. یادتون باشه اگه حرفی زدم اعتقادم بوده و اهل شعاردادن نبودم. 

هر خطی که نوشتم برای بیدار کردن و هشدار دادن بوده. دوستان من، ما توی دنیای بدی زندگی می کنیم. شاید شانس ما بوده که باید توی این دوران باشیم. اما زندگی کردن توی این دوران واقعا باید با هوشیاری باشه. من حرفام رو توی داستان هایی که نوشتم زدم ، اما این رو باید دوباره هم روش تاکیید کنم که زندگی سالم واقعا هنر می خواد. بد بودن کاری نداره. فاسد شدن آسون ترین راه ممکنه. سالم بودن و سالم موندن هنره. منظور من از سلامت چیزی که تو رسانه ها تبلیغ میشه نیست. منظور من دور بودن از لذت های مصنوعی و رسیدن به واقعیت یه زندگی خوب ، بدون دغدغه ها و الگو های خالی تبلیغاتی شرکت های بزرگه که برای بزرگ تر شدن خودشون، جوون های بی گناه رو هدف قرار می دند و براشون مهم نیست که با مو*اد مخ*در و یا مش*روبات مختلف چطور اون ها رو بازی بدند. اما اگه یه نگاهی به اطراف خودمون بندازیم عمق فاجعه رو بهتر می تونیم درک کنیم. 

از عشق گفتیم و از عشق نوشتیم. عشق بزرگترین لذتیه که توی دنیا بدون هیچ هزینه ای و یا تجمل و محرکی میشه بهش دست یافت. در هر صورت امیدوارم که به حقیقت عشق برسیم.

راستش خیلی خودم وقت ندارم که به وبلاگ سر بزنم ، برای همین مشخصاتش رو به یکی از دوستانم دادم. اگر خواستید می تونید همینجا ادامه بدید. در هر صورت همونطور که گفتم دیگه برای من تفاوتی نداره که تو دنیای مجازی چی میگذره. چون اینقدر کار و مشغله دارم که وقتی برای این فکر ها نداشته باشم. دنیای اینترنتی برای من تموم شده ست و خیلی وقته که ازش خسته شدم. به هر حال این خاطره هم مثل خاطرات دیگه تموم میشه تا دریچه هایی جدیدی رو بتونیم که ببینیم.

بخش نظرات رو غیر فعال می کنم چون دیگه نمیتونم سر بزنم که اون ها رو چک کنم. برای همین غیر فعالش می کنم که یه وقتی کسی کامنت نذاره و من نتونم جوابی بدم واینطوری بی ادبی کرده باشم. 

در پایان برای همگی دوستان آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم و امیدورام که یه روزی ، یه جایی ، واقعی تر از اینجا دور هم جمع باشیم . 

یا حق

سخن پایانی با کتی عزیز :

کتی جان ، همیشه برای من یه الگوی کامل بودی . می دونم که مثل همیشه تصمیم های درستی میگیری . هر وقت که دلت خواست می دونی که چطور می تونی پیدام کنی . همیشه برات آرزوی موفقیت و سلامت می کنم. 

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

آخرین رقص (فایل پی دی اف و موبایل)

سلام خدمت تمامی دوستان عزیز و بازدید کنندگان ارجمند. امیدوارم حال همگی خوب باشه. قبل از همه ماه رمضان را خدمت همه ی دوستان تبریک عرض می کنم و امیدوارم که نماز و روزه هاتون قبول باشه و دست خالی از این ماه بیرون نریم.

خیلی دلم می خواست که وقت کافی داشتم تا آخرین رقص رو ادیت کنم . اما متاسفانه فعلا وقش رو ندارم. برای همین هم همون فایل قبلی رو میذارم. دیگه اشتباهات تایپیش رو به حواس پرت بنده ببخشید.
این هم فایل آخرین رقیص

دانلود فایل پی دی اف

دانلود فایل مخصوص موبایل


و اما چند تا نکته.
اول اینکه از سایت قفسه کمال تشکر رو دارم که با قرار دادن این داستان توی کتابخانه ی مجازیشون کمک کردند که افراد بیشتری این داستان رو دنبال کنند.
لینک مستقیم به صفحه ی مربوط به همسفر در سایت قفسه

نکته ی دوم هم اینکه برای یه هفته تا ده روز احتمالا نباشم. دارم یه سفر می رم. اگه نرفتم که در خودت هستم. اگرم رفتم که ایشالا بعدش دوباره میام . گفتم نگی نگفتی.:P

برای همگی دوستان آرزوی سلامتی و شاد کامی دارم و امیدوارم موقع سحری و افطار ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید.

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

ساده ، مثل صبح



دوباره صحبت از عشق......
دوباره صحبت فاصله ها..........
دوباره صحبت از رهایی........

صحبت از دختریه که منتظره......
منتظر یه اتفاق....
منتظر شاید یه معجزه........
منتظر شاید یه سلام....

دختری که احساس و قلبش رو .......... قلب کوچیکش رو توی کاسه ماتم زده دلش نگه داشته و انتظار میکشه......
انتظار که شاید نوبت اونم بشه.......
نوبت عاشق شدن........
نوبت عاشق موندن......

صحبت من از دختریه که تمام وجودش رو در وجود نیمه گم شده خودش پیدا کرده و حالا منتظره تا شاید....... شاید انتظارش برای در آغوش گرفتن نیمه خودش به پایان برسه.....
تا شاید.... شاید اونم بتونه بگه....... فقط بتونه یه بار و از ته دل با تمام احساس پاکش , رو کنه به سمت نیمه خودش و بگه...... فقط یه جمله و برای یه بار بگه" دوست دارم" و بشنوه: " دوست دارم"
و تمام وجودش رو از عطر قشنگ این کلمه سر شار کنه......
شاید.... شاید وجود این دختر هم با یه رمز سه حرفی...... با اون کلمه خوش آهنگ و قشنگ سه حرفی که بد جوری منتظر شکسته شدن طلسمشه.....تبدیل به یه وجود بی انتها بشه و غرق بشه ........ نه ....غرق نه........ جزئی از اقیانوس بی انتهای اون کلمه بشه.... ساده......... دوست داشتنی و لذت بخش........ مثل اولین پرتو نورانی خورشید..... مثل طلوع عشقش در کویر قلبش.......
مثل صبح........
خوب بیاید با هم بریم به اتاق این دختر و ببینیم اونجا چه خبره و سراغی ازس بگیریم.... شاید یه مهمون ناخونده ... شایدم یه همدرد..... یا اگه هیچ کدوم اینا نبودیم, حداقل هم بغضش باشیم...
از پنجره رو به آسمون اتاق تاریکش وارد میشیم , راستی اینجا چرا اینقدر تاریکه؟ مگه رو به آسمون نبود؟
نگاهی به اطاف میکنیم و دختر قصمونو میبینیم که زونوهاشو بغل کرده و صورتشو یه وری گذاشته روی پاهای ظریفشو داره از پنجره رو به آسمون به بیرون نگاه میکنه...... موهای بلند و پریشونش از پشت سرش تا پایین پاهای ظریفش , آبشار گونه کشیده شده .
چشمای دریاییش مضطرب و نگراننند , نگران و البته منتظر...ولی پر امید.... امیدی به پایان نا امیدی...
آهی میکشه سرشو بر میگردونه به سمت دیگه اتاق.. نگاهش از روی قاب عکسای رو دیوار , کمد لباساش و میز آرایش رد میشه و میرسه به کنار تختش... خیره میشه به قاب کوچکی که نقش بسته روی آیینه دلش...
دستشو دراز میکنه و قاب عکس رو بر میداره و میگذاره رو قلبش...... بازم یادش میاد.. روزای خوب....روزای خوب دوست داشتن....... روزای خوب عاشقی......
روزایی که هیچ وقت تجربشون نکرد......
غم سنگینی وجودش رو میگیره......
"چرا من؟"
سوالیه که دختر بارها و بارها از خودش میپرسه و باز هم به جوابی نمیرسه....

چقدر دیر.....
جقدر کم.........
چقدر زود تموم شد.......
.
.
.
چه دیر به یادش افتادم....
چه کم بودم باهاش.....
چه زود از دست دادمش......

باز هم مثل همیشه, خیلی زودتر ازونیکه فکرشو بکنه دیر شده بود....
و فرصت ها سوخته و زمان از دست رفته بود..
و حالا همین امشب رو داشت....
فقط همین یه شب....
برای این که دوست داشتن رو تجربه کنه.....
و در آغوش کشیدن نیمه دیگشو......
فقط یه شب برای موندن....
فقط یه شب برای آمدن و موندن......
فقط یه شب برای دیدن ......
برای دیدن و دوباره دیدن ......و برای احساس کردن و غرق شدن...... نه....... غرق نه.......... جزئی از این اقیانوس شدن.....

دختر نگاهی به ساعت میکنه... چقدر گذشته؟
هنوز وقتش نشده؟
چقدر این شب براش دیر میگذره.....

باز هم مرغ ذهنش پر میکشه و میره به اون روزا......همین بغلاست..... خیلی دور نیست..... شاید چند ماه پیش...راستی چند ماه شده؟
خیلی گذشته؟
نه.... همین چند ماه پیش بود...... زیاد نگذشته........اما به غفلت گذشته.....
بیای ما هم همراه این مرغ خوش حافظه سفر کنیم ببینیم جریان چیه..
مرغ ذهن دختر پرزنان میره و میشینه روی شونه یه پسر...... این پسر خیلی آشناست.... حداقل برای دختر قصه ما آشناست... اما اون روزا ازش دوری میکرد..... اما پسر تازه وارد قصه, خیلی سعی میکرد که خودش رو نزدیک کنه....
بریم یه کم نزدیکتر ببینیم چه خبره...... انگار دارند یه چیزایی به هم میگند......:
پ: اممممممممم ببخشید... میشه بگید چرا تماس نگرفتید..... راستش اگه کار مهمی نداشتم اصلا مزاحمتون نمیشدم.....
د:اااا بازم شمایید... آخ ببخشید یادم رفته بود.....خوب حالا الان بگید کارتونو دیگه ....
پ: آخه این جا نمیشه...
د: حالا مگه چی میخواید بگید... ببینید من عجله دارم...... باید برم... یا بگید یا لطفا مزاحم نشید......
پ: هیچی....... مهم نیست ..... فراموشش کنید......
د: هر جور راحتید....

آخ آخ آخ ........ چی شد اینجا.... چرا اینطوری شد پس؟
آخی .. پسره سرشو ته میندازه و میره.... میره و مثل قبلنا از دور دختر رو نگاه میکنه...... میره تا شاید مزاحمش نباشه...
یه لحظه صبر کنید..... یکی دیگه هم داره میاد تو صحنه داستان ما.... یه پسر دیگست...... دختره میره طرفشو دستاشو حلقه میکنه دور گردنش و لباش رو میبوسه...... جلوی همه......جلوی همون پسر غمگین داستان.....
پسر غمگین ما روشو برمیگردونه و سعی میکنه که فراموش کنه چی شده.....
سعی میکنه فراموش کنه که از دختره خوشش میاد و سعی میکنه سرشو به چیزای دیگه ای گرم کنه....... مثل درس....
آره درس.....
باید بیشتر ازینا درس میخوند..... یادش میاد .....
یادش میاد که با چه بدبختی تونست توی رشته مورد علاقش قبول بشه و چقدر سعی کرده تا بتونه هزینه دانشگاهشو تامین کنه.....
نه تنها هزینه دانشگاه , که هزینه خواهرش و مادرش هم هست.....
حالا باید بیشتر به اونا هم فکر میکرد...
نباید چشمای منتظر اونا , به خاطر هوسش , نا امید میشد.....
هوس؟؟؟
اما اون اینطوری فکر نمیکرد....
پسر قصه ما دنبال هوس نبود..
از بچگیش همینطور بود..
همیشه حسرت هوس رو خورده بود..
و این بار هم اسیر هوس نبود.....
عاشق بود..........
همین...
اما خوب ....... ساید اشتباه میکرد..... شاید حق عاشقی نداشت....
باید بازهم با تمام وجودش کار میکرد..... کار و کار و کار..... تا جایی که بتونه زندگی خودشو بسازه...... خودش, مادرش, خواهرش......

پسر قصه ما بعد اون روز بیشتر درس میخونه......
بیشتر کار میکنه...
وجدی تر زندگی میکنه......
صبح و شبش رو با برنامه میگذرونه و سعی میکنه که دیگه هوس نکنه.....نه....... هوس نه.......... اون درگیر هوس نبود..... عاشق نشه. همین......
اما مهر دختر هم از دلش بیرون نرفته بود... درست که زخم خورده بود.....
اما مهرش کماکان به دلش بود....
پسر قصه ما از دختر دور بود , اما از دور اونو میدید....
بعضی وقتا هم با خودش فکر میکرد....
فکر میکرد که چرا دختره دوسش نداره.....
چون پول نداره؟
باز هم فکر میکرد که چرا دختره اون پسر پولداره رو دوست داره؟
اون که نه قیافه داره... نه ادب داره..... نه آینده....... اگه پول باباش نباشه میخواد چه کار کنه؟
پسر غمگین چه چیزی از پسر پولدار کمتر داشت......
فقط پول......سه حرف...پ......و.......ل
برای همین کسی دوسش نداشت؟
اما اراده که داشت.....
محبت که داشت......
قیافه که داشت......
ولی پول نداشت..

پسر قصه ما هیچ وقت نمیتونست لباسای گرون قیمت بپوشه.....
هیچ وقت نمیتونست هدایای گرون بخره و هیچ وقت خوش سر و زبون نبود که بتونه با حرفهاش دل یه دختر رو ببره...
شایدم این بزرگترین گناهش بود.... برای اینکه نتونه عاشق بشه.....
اما اون دختر جذاب بود......
پول داشت.....
از یه خانواده اصیل بود....
و فکر میکرد که همچین پسری رو هم باید دوست داشته باشه.....
اما واقعا دوسش داشت؟
آیا دختر قصه ما میدونست که اون پسر پولداره رو برای چی میخواد؟
آیا میتونست دوسش داشته باشه؟
.
.
.
باز هم مرغ خیال دختر قصه ما پر میکشه و چند دوری جلوی ما میزنه و بهمون میگه همراهش بریم......
شاید میخواد یه چیزای تازه ای رو نشونمون بده......
بیاید همراه این مرغ خوش حافظه بریم...... اون خیلی چیزا رو دیده و به یاد میاره.....پس ما هم همراهش میریم تا ببینیم که چه اتفاقات دیگه ای افتاده و اونارو خودمون هم ببینیم....
.
همراه مرغ خیال ادامه میدیم و میریم...... اما اینجا کجاست؟
اینجا که همین هفته پیشه.....
پس اونموقع کی بود؟
چند ماه پیش؟
شایدم اشتباه کردیم..... شایدم یه کم از ماه بیشتر بود.....
فکر کنم 13 یا 14 ماه پیش بود که اون اتفاقا رو دیدیم....
پس چقدر زود گذشته بود.......یعنی زندگی دختر هم اینقدر سریع جلو رفته بود؟

خوب به سفر اثیری خودمون ادامه میدیم.....
دفتر کار پدر دختر.....
صبر کنم ببینم ... چی شد که ما ازینجا سر در آوردیم؟
مرغ بازیگوش خیال پر و بالی میزنه و میره تو یه اتاق.
مثل اینکه چاره ای نیست.. باید بریم دنبالش ........ شاید سرنخ های جدیدی به دست بیاریم و بفهیم که ناراحتی دختر از چیه......
توی دفتر صدای دو نفر میاد.......
وارد که میشیشم دو نفر رو میبینیم که نشستند و دارند با هم صحبت میکنند..........
یکیشون رو به ما و یکی دیگه پشتش به ماست......
مثل اینکه دارند بحث جدی میکنند... پیرتره که پشت میز نشسته و معلومه که رئیسه داره با حرارت صحبت میکنه و به نظر میرسه که داره نفر مقابلش رو متقاعد به همکاری کنه....
یه ذره میرم جلوتر و میبینم که نفر مقابل همون پسر غمگین قصمونه.......
این اینجا چه کار میکنه؟
همین موقع دختر قصه هم از راه میرسه و رو به پیره میگه: بابا پس کی میای؟
همین موقع پسره برمیگرده و دختر رو میبینه....
ااااااا پس اینجا شرکت بابای این دخترست....... دختری که منو دوست نداشت.......
پسره با خودش فکری میکنه و بلند میشه به آقای رئیس میگه که نمیخواد این شغل رو بپذیره......
آقای رئیس که شوکه شده با خودش میگه شاید پیشنهادم کمه و یه پیشنهاد نجومی و خارج از حد تصور رو میده. اونم فقط برای یه ماه....... باور نکردنی بود..... پسر غمگین قصه ما..... غمگین ولی نابغه قصه.... میتونست با این پول هزینه سفرش رو برای رفتن به کشوری که طرحش رو قبول کرده و بهش بورس تحصیلی داده رو تامین کنه......
یه لحظه یاد خانوادش می افته که این موقعیت چقدر میتونه حتی برای اونها استثنایی باشه.....
با این که از برخورد با دختری که هنوز دوست داشت... ولی دختره دوسش نداشت, میترسید. اما قبول کرد تا شاید زندگیش رو متحول کنه.....
پسر قصه ما برای یه ماه مشغول به کار در اون شرکت میشه و تعهد تموم یه طرح مهم رو در اون یه ماه میده..... گرچه میدونه که کمتر از یک هفته میتونه از پسش بر بیاد..... پسر قصه ما یه نابغه است که نه پول داره... نه خانواده پول دار..... و نه حتی پدر.....
اما عوض همه اینها هوش سرشاری داره..... پشتکار زیادی داره و تونسته به جایی برسه که از همه جای دنیا دنبالشند....
اما هنوز یه چیزی اونو غمگین میکنه.. و اون اینه که هنوزم عاشق دختریه که دوسش داره, ولی دختره دوسش نداره......
توی اون مدت هر روز به اتاقی که توی شرکت براش آماده شده میره و روزی بیشتر از 15,16 ساعت وقتش رو اونجا میگذرونه تا زودتر کار رو تموم کنه.... تا شاید کمتر اون دختر رو ببینه و شاید کمتر حسرت بخوره.....
توی اون روزا دختر هم دائما کنار دست پسر بود , چون باباش گفته بود که بره و ازش کار یاد بگیره.....
همینم باعث شد که این دو تا یه هفته رو با هم بگذرونند.....
توی این یه هفته دختر قصه ما خیلی چیزا رو از پسره یاد گرفت...
اخلاق خوب و محترمانش رو دید و شخصیت با اراده و مصممش رو بارها و بارها تحسین کرد.....
دختر قصه ما توی این یه هفته فهمیده بود که خیلی چیزا هستند که از پول مهمترند..... مثل شخصیت.
مثل "معرفت"
چیزی که اونو بدجوری آزرده بود.....
دوباره سر و کله مرغ خیال دختر پیدا میشه و پر زنون ما رو میبره به یه جای تاریک و ترسناک....
صداهای عجیب و غریبی میاد....
این بار مرغ خیال پشت سر ما قایم میشه.... شاید از یه چیزی میترسه....
جلو میریم..... صدای کر کننده آهنگهای دی.جی کوفت و زهر مار میاد..... آهنگهای کر کنندش و بوی بدی که میاد...
چند تا دختر و پسر مست که یه گوشه افتادندو یکیشون هم گویا خودش رو خیس کرده......
بوی بد و صدای بدتر حالت بدی رو به وجود آورده..... مرغ خیال از پشت سر هلمون میده به سمت یه اتاق....
از اونجا داره صداهای بدتری میاد.....
صدای خنده های چند تا پسرو دختر مست و نعره های یکیشون که از بقیه بدتره.....
اینا چرا همشون لختند؟
روی تختی رو نگاه میکنیم که همه دارند بهش نگاه میکنند و دست میزنند و میخندند.....
یه پسر و دختر اونجا هستند و بقیه هم دورشون کردند......
پسره داره سرمست فریاد میزنه و دختره هم از ترس داره جیغ میکشه..... همه با هم میشمارند و صدای جیغ دختر با شماره 3 میره هوا...... این کسایی که جمع شده بودند شاهد صحنه ای بودند که برای اوننا لذت بخش بود . ولی بوی گند رو میشه از تک تک حرکاتشون حس کرد.....
خندیدن به تجاوز به یه دختر ...بدون اعتنا به خواهش ها, گریه ها و جیغ ها ی اون..... دختره همون دختر قصه ما بود.......دختری که دیگه دختر نبود.......
دختری که به وسیله همون پسر پولداره که بهش اعتماد کرده بود , مورد تجاوز قرار گرفته بود.....
دختری که دیگه دختر نبود......
مرغ خیال سریع پر میزنه و از اون اتاق کثیف میاد بیرون و ما رو هم با خودش میبره....
.
.
.
دوباره میایم به همون دفتر کار ..... دختر قصمون نشسته و داره گریه میکنه و پسر قصمون هم سعی در آروم کردنش داره........
دختر قصمون در جواب پسره که حالا بعد یه هفته با هم صمیمیتر شده بودند ماجرا رو تعریف میکنه و پسر قصمون هم حسرت میخوره.....
نه......
از اون دختر بدش نیومده....
چون اون بی گناه بود.....
اون فقط راه رو اشتباه رفته بود . اما هیچ وقت نمیخواست چنین اتفاقی براش بی افته ...... اونم به دست پسری که لیاقت اونو نداشت......
اما پول داشت و زبون.......
پسر قصمون همون شب از عشقش صحبت میکنه و از دلتنگیهاش میگه ....
از روزایی میگه که بدون دختر سر کرده و دختر در جای دیگه ای بوده....
پسر میگه و دختر در بهت فرو میره.....
باز هم شخصیت پسر رو تحسین میکنه.......
پسر قصه ما نه تنها بعد شنیدن ماجرا از دختر بدش نمیاد, حتی از عشق خودش هم صحبت میکنه.......
با اینکه دفعه قبل جواب خوبی نشنیده بود:" وقت ندارم"
اما باز هم عاشق بود و با شنیدن غم نامه دختر بیشتر بهش محبت میکنه.....
نه....... ترحم نه........
فقط محبت......
تنها چیزی که از قلب ساده و زلال پسر میاد بیرون محبته....
و عشق........
همون سه حرفی دوست داشتنی........
عشق........ع.......ش..........ق.....
دختر قصه ما برای اولین بار حس مسکنه که یکی اونو به خاطر خودش میخواد......
نه موقعیتش.......
چون الان دیگه موقعیت پسر خیلی خوب بود......
و حاا این پسر بود که داشت میرفت و دختر رو تنها میگذاشت......
فردای اونروز قرار بود که پسر قصه ما برای استفاده از بورسیه تحصیلی بره.......
کارهاشم مرتب کرده بود........
اما دختر رو نمیخواست ترک کنه.گرچه چاره ای نبود.......
پسر قصه ما میرفت و شاید دوباره برمیگشت....
یعنی قرارشون که همین بود.....
قرار بود بعد اینکه درسش تموم شد اگه تونست اونجا کار کنه بمونه و دختر رو هم ببره..... اگرم نشد برگرده و با هم باشند...
اما دختر نگران بود...
اگه بره و منو فراموش کنه چی؟
اما چاره ای هم نبود.......
آینده در انتظارشون بود و باید منتظر میموندند..
.
.
.
دوباره برمیگردیم به اتاق خواب دختر.... دختر هنوز عکس رو دستش گرفته و داره بهش نگاه میکنه......
چطور تا حالا به چهره پسر توجه نکرده بود.........
شاید تا حالا نمیخواست ببینه...... اما بالاخره دیده بود....
مهم همین بود.....
اما باید منتظر آینده هم میموند.......
.
.
.
اونروز باید برای بدرقه پسر میرفت به فرودگاه و فقط امیدوار میموند که تنها کسی که اونرو به خاطر خودش دوست داشت , برای اون باقی میموند.....و فقط امیدوار بود اونقدر عشقش قوی باشه که فراموشش نکنه..
نگاهی به پسر که کنارش بود میندازه و بوسه ای از گونه اش میکنه......
پسر نگاهش رو به سمت دختر برمیگردونه و میگه چرا قاب رو نگاه میکنی؟ من هنوز اینجام......
دختر قصه ما پسر رو در آغوش میگیره و گرمای تنشون رو با هم تقصیم میکنند.....
حرم بدنشون و اوج احساسشون , روح اون ها رو با هم یکی میکنه.......
شاید دیگه خیال دختر راحت باشه که تنها عشق واقعی زندگیش برای اون باشه......
اما تا کی؟
.
.
.
خوب دیگه فکر کنم جریان رو فهمیدیم........
اما باز هم حیف و صد حیف......
حیف که باز هم زود دیر شد.......


به پنجره رو به آسمون نگاه میکنیم...
خورشید داره طلوع میکنه..
پنجره رو به آسمون هم پرتو های طلای خورشید رو داره به داخل اتاق میفرسته.... اتاق تاریک کوچیک, با یه پنجره.......
پایان
---------------------------------------
پ.ن: شاید ساده ، مثل صبح رو خیلی ها خونده باشند. اما دلیل اینجا گذاشتنش این بود که اگر کسی نخونده بتونه اینجا ببیندش و دوستان جدیدی هم که اضافه میشند بتونند بهش دسترسی داشته باشند.
در ضمن اینگه دوست دارم اکثر نوشته هام رو اینجا جمع کنم تا یکجا یه آرشیو ازشون داشته باشم.
فقط کاش کتی هم میومد و نوشته هاش رو می ذاشت.

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

فایل پی دی اف و موبایل "همسفر"

سلام خدمت تمامی دوستان عزیز. این هم فایل پی دی اف و فایل مخصوص برای اجرا روی موبایل مجموعه ی همسفر. البته یه کم دیر شد گذاشتنش اما خوب دلایلی هم داشت.
یکی از دلایلش هم این بود که منتظر بودم که کتی هم باشه اما چون هنوز نیومده گفتم دیگه بذارمش .

روایتی از گدازه های سوزنده ی عشقی که هنوز تبدیل به خاکستر نشده و هنوز مشتعل است.
سرگذشتی از گذشته ی دو دلداده که در گذر روزهای ابری ، پشت دیوار غبار آلود دوری قرار گرفتند.
داستانی از اتفاقات ناگذیر و دست بی انصاف تقدیر که چه نامهربانانه حوادثی را برای دیدار مجدد این دو کوه غم و تنهایی فراهم می آورد.

فایل مخصوص موبایل همسفر

قسمت یک تا بیست همسفر به صورت پی دی اف

قسمت بیست و یک تا آخر همسفر به صورت فایل پی دی اف

در رابطه با داستان های دیگه هم بگم که آخرین رقص رو هم چند وقت دیگه فایل پی دی اف و موبایلش رو می ذارم . فقط یه ذره باید ادیتش کنم چون غلط تایپی های خیلی زیادی داره.
آخ که چقدر تنبل شدم.:P
در ضمن یه خبر دیگه رو هم بدم. اما از همین الان هم بگم که زمانش مشخص نیستش هنوز. احتمالا شروع به نوشتن یه داستان جدید کنم که احتمالا اون هم دو قلمه باشه. حالا هنوز صد در صد نیست اما اگه شد که توی همین وبلاگ منتشرش می کنم.
نکته ی آخر هم اینکه "ساده، مثل صبح" رو هم چند روز دیگه توی وبلاگ می ذارم که همه ی نوشته هام رو یه جا جمع کرده باشم. در مورد آپدیت کردن وبلاگ هم بگم که هر وقت چیز جالبی به ذهنم برسه حتما می نویسم. حالا از این به بعد سعی میکنم بیشتر هم بشه.
راستی خوب شد هادی ساعی رو داشتیم که طلا بگیره. وگرنه تو المپیک از افغانستان عقب می موندیم.
خوب دیگه. خوب و خوش و سلامت باشید همیشه.
فعلا؛

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۷

گل فروش

دست های کوچیک ، ولی یخ زده ش رو از جیبش میاره بیرون و جلوی دهنش محکم به هم میماله و همزمان "ها" میکنه .بعد از اینکه چند بار این کارو کرد دوباره دست هاش رو توی جیبش فرو میکنه و همونطور که ایستاده پاشنه پاش رو سریع تکون میده . برای اینکه اسیر سرما نشه شروع میکنه به زیر لب زمزمه کردن. بخاری که از دهنش بیرون میاد توی از نور مهتابی خرابی که در حال خاموش و روشن شدنه رد میشه و در دل ظلمت بی انتهای شب گم میشه.

قوطی خالی کنار پاش رو با لگدی پرت می کنه توی جوب ، اما صدای برخورد قوطی با یخ دوباره یادش میاره که توی یکی دیگه از شب های سرد زمستونیه.

پاهاش به خاطر راه رفتن زیاد دیگه توانی ندارند.به سمت ایستگاه اتوبوسی که نزدیکشه میره و برف یکی از صندلی هاش رو با تکه مقوایی کنار میزنه و روش میشینه. سرمای صندلی فلزی از لباس کهنه و پر وصله ش رد میشه و تمام وجودش رو در بر میگیره . اما دیگه قدرت سر پا ایستادن رو نداره ، برای همین ترجیح میده که سرما رو تحمل کنه ، ولی دوباره راه نره.

دوباره دست هاش رو از جیبش بیرون میاره و جلوی دهنش به هم میماله و "ها" میکنه ، اما اینبار دستهاش رو به امید اینکه گرم بشه زیر بغلش پنهان میکنه ، جیب های پاره و سوراخش توان گرم کردن دست هاش رو ندارند.

دوباره زیر لب به زمزمه ادامه می ده و همزمان سرش رو به اطرافش می گردونه و سعی می کنه با دیدن دور و اطراف، حواس خودش رو پرت کنه، شاید اینطوری کمتر متوجه سرما بشه.

رهگذرها در حالیکه سرهاشون رو توی شال و کاپشن گرمشون فرو کرده بودند، تند تند در حال حرکت بودند و تا خودشون رو به خونه های گرمشون برسونند و خستگی یه روز زمستونی رو از تنشون خارج کنند. هر کدومشون توی دنیای خودش غرق شده بود و توجهی به اطراف نداشتند. گرچه اون ها پسر بچه ی تنهایی که توی ایستگاه اتوبوس کز کرده بود رو نمی دیدند، اما زیر نظر گرفتن حرکات اون ها سرگرمی جالبی برای پسر بچه بود.هر روز صبح که آقا کریم_همسایه پسر بچه_ اون رو سر این چهارراه می ذاشت تا شب که دوباره بیاد دنبالش ، با رهگذرها سر و کار داشت و دیگه راحت می تونست که اخلاق هر کدومشون رو به محض دیدن بشناسه. بفهمه کدومشون عصبانی و ناراحته و نباید بهش نزدیک بشه یا کدومشون خوشحاله و میشه چند لحظه ای رفت سراغش.

بعد از مدتی دیدن عابر ها براش تکراری میشه و نگاهش رو به ماشین هایی که توی خیابون در حال حرکتند می دوزه . چند دقیقه یه بار هم که چراغ قرمز میشه و می تونه دقیق تر بهشون نگاه کنه و از پشت شیشه های بخار گرفته شون، سواره ها رو نگاه کنه. هر کدوم از ماشین ها برای خودش دنیایی داشت و داستانی، پسرک بعد از اینهمه وقت دیگه این رو خوب متوجه شده بود. توی بعضی ماشین ها شادی و خنده بود و توی بعضی دیگه قهر و دعوا. توی یکی پر از غم بود و یکی دیگه پر از امید .

توی یکی از ماشین ها که پشت چراغ ایستاده یه دختر بچه داشت با دستش روی بخار شیشه خط خطی می کنه . پسرک به نقش هایی که دختر میکشه خیره میشه اما چیزی ازش سر در نمیاره. دختر کوچولو که چند جای شیشه رو پاک کرده بود متوجه یه پسر تنها توی ایستگاه اتوبوس میشه که بهش زل زده . سریع با دستکشش بقیه بخار شیشه رو هم پاک می کنه و با خنده برای پسرک دست تکون میده. انگار توی اینهمه آدم ، فقط اون دختر کوچولو پسرک تنهای توی ایستگاه اتوبوس رو می دید. پسرک سعی میکنه که دستش رو از زیر بغلش بیرون بیاره و جواب دختر رو بده ، اما چراغ سبز میشه و پسرک حتی فرصت نمیکنه که گرمایی رو که توی گلوش شکل گرفته بود رو درک کنه. سرش رو توی یقه ی کاپشن نازکش فرو می کنه تا بلکه گرما رو بتونه بیشتر حس کنه. هر چی هوا سرد تر میشه انگار گرمای توی گلوش هم بیشتر میشد و همراهش یه توده رو حس می کرد که بزرگ و بزرگ تر میشه و راه نفسش رو هم میگیره و گهگاه باعث یه هق هق خفیف میشه. افکارش هم به همراه توده ی توی گلوش بیشتر رشد می کنه، انگار میخواست ریشه همه این ناراحتی ها و بغض همیشه جاری و نا تمامش رو به یادش بیاره.

" دِهَه .. برو دیگه، گفتم که نمی خوام"

جمله ای بود که تقریبا به شنیدنش عادت کرده بود. شاید اگه نمی شنید براش جای تعجب داشت. همیشه پشت چراغ قرمز از کنار ماشین ها رد می شد و گل هاش رو به سمت شون می گرفت تا عطر و بوی بهار رو توی روز های سرد زمستون مهمون لحظاتشون کنه. اما خیلی وقت ها با لحظه لحظه قد کشیدن تصویر خودش توی شیشه هایی که به سمت بالا می رفتند روبرو می شد که یه سد نامرئی رو بین خودشون و پسرک می کشید. انگار از این می ترسیدند که نکنه چیزی از فقرش به اون ها هم برسه.

" آخی ، چه گل هایی؛ یه دونه ازش می خری؟ گناه داره ! "

شاید بهترین و شیرین ترین جمله ای که گاهی می شنید ، همین بود. چون حداقل بهش به چشم یه مزاحم نگاه نمی شد و در عوض ممکن بود که بتونه گلهاش رو بفروشه. هر یه دونه از گل هایی که کم می شد، انگار یه مقدار از بار سنگینی رو که روی شونه های کوچکش قرار داشت رو کمتر می کرد. خرید هر گل برای خریدارش شاید جنبه سرگرمی و یا احساس ترحم رو داشت، اما برایی پسر حکم تامین خرج زندگیش رو داشت. شاید پول یه جوراب گرم برای خواهر کوچیکش بود ، یا یه مقدار غذا برای آشپزخونه همیشه خالی مادرش. پسرک از فکر کردن به اون هم لبخند روی لبش میومد و احساس غرور و می کرد اما نگاه های ترحم آمیز و یا شماتت کننده بقیه راننده ها نمیذاشت که خوشحالیش دوامی داشته باشه.همیشه این حس پنهان که توی وجودش بود ، نفرت و کینه رو جانشین بغض خسته ی گلوش می کرد. نفرت از کی و یا چی رو نمی دونست. فقط همینقدر می دونست که این چیزی نیست که می خواست. پسرک دوست نداشت بهش ترحم بشه. اون داشت کار می کرد. خیلی هم کار می کرد. پولی که پسرک میگرفت به خاطر شاخه های گلی بود که می فروخت ، نه چیز دیگه ای. اون دوست نداشت بهش ترحم بشه یا بهش به چشم یه گدا نگاه کنند. به قول خودش داشت کاسبی می کردو از این راه پول در می آورد.

این چیزی بود که آزارش می داد و حس دو گانه ای رو توی وجودش شله ور می کرد که نمی دونست می تونه از پسش بر بیاد یا نه. تناقض جزئی از زندگی پسرک شده بود و دیگه خودش هم نمی دونست که از چی خوشحال میشه و از چی ناراحت.

"نمی خواد دلت بسوزه، این پولارو می دند به مامان باباشون خرج مواد و مخلاف کنند، از این بچه ها زیادند"

بیشتر از این نمی تونست تحمل کنه. بیشتر از این ظرفیت شنیدن و دم نزدن نداشت.

بعد از اینکه پدرش توی جاده به خاطر یه تصادف کشته شد و وانتش هم کاملا داغون و غیر قابل استفاده شد، مادرش سعی کرده بود که تمام هزینه های بچه های کوچیکش رو با کار زیاد تامین کنه، زن جوونی که فقط بعد از گذشتن ده سال از زندگی مشترکش و درست وقتی که زندگیشون یواش یواش داشت شکل می گرفت، به خاطر بیوه شدن و خرج دو تا بچه ی کوچیکش مجبور شده بود که توی خونه های مردم کار کنه ، اما به خاطر کار زیاد مریض شده بود. پسرک که نمی تونست زجر و سختی کشیدن مادرش رو ببینه تصمیم میگیره که کار کنه و مرد خونه بشه. پسرک خیلی زودتر از سنش بزرگ شده بود، یعنی مجبور شده بود که بزرگ بشه، اما حیف که هنوز جثه ش کوچیک بود و کسی به یه پسر بچه کوچیک و ضعیف کار نمی ده. برای همین هم بر خلاف مخالفت های مادرش میره سر چهار راه ها تا گل بفروشه. قبلا دیده بوده که بچه های هم سن و سالش این کار رو میکنند و تصمیم میگیره که خودش هم این کار رو بکنه تا بتونه پول در بیاره.

پسرک پول هاش رو نه خرج مواد می کرد و نه خلاف دیگه ای. اون فقط می خواست که قسمتی از کار و زحمت مادرش رو کم کنه. پسرک بی گناه و ناگزیر وارد این دنیا و این بازی شده بود و گناهی نداشت. برای همین هم نمی تونست شنیدن این حرف ها رو تحمل کنه. بعضی وقت ها با خودش فکر می کرد که مگه چه گناهی کرده یا چه خطایی ازش سر زده که باید چنین چیزی رو بشنوه. مگه گل فروختن اشکالی داشت؟ اگه کسی نمی خواست بخره چرا باید این حرف رو بهش بزه. گاهی وقت ها حس می کرد که تحمل اون سد شیشه ای بخار گرفته و سری که حتی به سمتش بر نمیگرده و نگاهی که توجهی بهش نمیکنه ، براش خیلی راحت تر از شنیدن حرف هاییه که مستحقش نیست. تنها چیزی که از اون ماشین ها نصیبش می شد بغض آشنایی بود که انگار قصد ول کردنش رو نداشت.

گاهی وقت ها دلش می خواست که جای بچه هایی باشه که توی ماشین نشستند، گاهی دلش میخواست لباس های رنگارنگی مثل اون ها داشته باشه. اگر هم هیچ کدوم اونها رو هم نداشت، گاهی فقط یه تبسم براش کافی بود تا دنیای کوچکش رو روشن و آفتابی کنه.تبسمی که شیرینیش رو تا مدت ها می تونست حس کنه. تبسمی که گهگاه و بعد از دیدن اخم ها و نگاه های بی تفاوت زیاد، شاید نصیبش می شد.

دستش رو بیشتر توی بغلش جمع می کنه و با لبخندی که نا خودآگاه روی لبش اومده ، یاد تبسم پیرمردی می افته که چند روز پیش توی یکی از همین ماشین ها نشسته بود و از پشت عینک ته استکانیش داشت نگاهش می کرد. تبسمی که به اندازه تمام گل های دنیا براش ارزشمند بود. شاید با دیدن پیرمرد ، یاد پدر بزرگ خودش افتاده بود که به جز چند تا سایه محو، چیز زیادی ازش به خاطر نمی آورد. اما همیشه مهربونیش رو می تونست حس کنه.

لبخند پسر پر رنگ تر میشه ، حالا راه گلوش باز شده بود و راحت تر می تونست نفس بکشه. بدون توجه به سردی هوا نفس عمیقی میکشه و توی رویای روز های نه چندان دور خودش غرق می شه. رویای روزهایی که وضع زندگیش خیلی بهتر از بود. روز های آفتابی که توی حیاط کوچیک خونشون می دوید و با اسباب بازی هاش بازی می کرد و وقتی هم که خسته می شد می رفت و روی زانوی باباش می نشست. تکیه گاهی که وقتی بهش نزدیک می شد انگار از تمام غم های دنیا فاصله گرفته. اصلا مگه غمی هم می تونست داشته باشه. اونقدر کوچک بود که شاید فرق بین شادی و غم ر حتی نمی تونست تشخیص بده. خیره به روشنایی موزائیک های حیاطشون نگاه می کرد و توی دنیای کودکانه خودش غرق می شد.

نور تندی که به چشم هاش می خوره و همزمان صدای بوق موتور آقا کریم ، پسرک رو از رویای خودش خارج می کنه و متوجه جایی که نشسته میشه. لای پلک هاش رو باز میکنه و اطرافش رو نگاه میکنه. نه خبری از حیاط خونشون بود، نه از اسباب بازی هاش و نه سایه روشنی از پدرش که بهش تکیه داده بود. فقط یه صندلی سرد و یخ زده توی ایستگاه اتوبوس بود که دورتادورش رو برف گرفته بود و حتی نور مهتابی خراب هم توی نور چراغ موتور آقا کریم که انتظارش رو می کشید ، محو شده بود. پسرک اینقدر زود بزرگ شده بود که دیگه حتی فرصت فکر کردن به خاطراتش رو هم نداشت.

"کاسبی امروز چطور بود؟ راضی بودی؟ "

با سر جوابش رو میده و بدون اینکه چیزی بگه پشت موتور میشینه و دوباره توی افکار خودش غرق میشه. " چطور بود؟ واقعا راضی بود؟ "

موتور آقا کریم زوزه کشان به سمت تاریکی خیابون حرکت می کنه و پسرک هم به همراهش توی دل شب گم میشه.

---------

پ.ن:

1. می دونم که از بچه هایی که سر چهارراه ها هستند ممکنه یک به صد همچین وضعیتی داشته باشه.یا حتی توی کل تهران شاید فقط یه نفر اینطوری باشه ، اما من برای همون یه نفر نوشتم.

2. بالاخره این هم جزئی از زندگیه.

3. ذهنم آشفته بود. برای همین نه تونستم ویرایش کنم اشکالات تایپیش رو رفع کنم(مثل چند مورد فعل که اشتباه شد) و نه تونستم اون چیزی رو که می خواستم آخر سر بنویسم.

4. اینقده نگید حامی دپ می زنه. (من که میدونم تو دلتون می خواستید بگید) تو تعطیلات یه پست شاد سعی می کنم بنویسم.

5. قربون همگی. فعلا.

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

غرور و تعصب

سلام خدمت همگی دوستان .
امیدوارم حالتون خوب باشه
طبق وعده ای که کرده بودم امشب غرو رو تعصب رو برای تمام کسانی که میلشون رو گذاشته بودند فرستادم
اگر میل بهتون نرسیده حتما توی کامنت این پست اطلاع بدید که دوباره بفرستم.
فقط دو نفر یکی حسین جان و یکی دیگه سهای عزیز که میلشون رو نداشتم نتونستم بفرستم براشون. اگه این دوستان هم میلشون رو بدند میفرستم حتما
در ضمن قسمت آخر غرور و تعصب رو که تا الان هم ننوشتم رو بعدا توی همین وبلاگ منتشر می کنم. این یکی رو دیگه توی یه پست می نویسم و فرستادنی نیست
شاد و پیروز و سلامت باشید

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

شوهر می خوای؟ اینو بخون اول!!!

بالاخره بعد از تحمل مشقت ها و مشکلات و سختی های بسیار زیادی که در این مدت بی خطی کشیدم ، تونستم دوباره بیام اینورا به به . خوش اومدم. صفا آوردم، بابا میگفتم یه گاوی ، شتری، زرافه ای، چیزی برام می کشتید. حالا گاو و شتر و اینا رو نکشتید هم نکشتید. حداقل سلاح های سرد و گرمتون رو اعم از لنگ کفش و جارو و ماهیتابه و آبمیوه گیری (نکته کنکوری داره، هرکی فهمید برا چی جایزه داره ) و شیش لول و موشک و ضد هوایی و ... (والا درس ما فقط تا اینجاش بوده ، بقیه ش رو بلد نیستم) خلاصه اینا رو بذارید کنار دیگه، حالا من یه شوخی کردم در مورد خانوم ها ، گرچه اصولا با خانوم ها در افتادن به شدت خطرناکه، اما خوب بالاخره خامی کردم دیگه.
اما حالا..
دارا دادام...
همون پستی که قرار بود در مورد آقایون بزنم که دل خانوم ها خنک بشه. البته قبل از اینکه پست رو بنویسم می تونید من رو در حالی تصور کنید که یه تفنگ رو گذاشتم زور چونه خودم و دارم با یه لبخند ملیح به روبروم نگاه می کنم که هوار تا اسلحه به سمتم نشونه رفته و تمام نقاط بدنم ، اعم از مجاز و غیر مجاز با نور های قرمز لیزر تفنگ ها پر شده و جای خالی دیگه روش باقی نمونده و ترجیه می دم که خودم بزنم تا بقیه بزنند.
بنــــــــــــــــــگ : >>>> اندر احوالات شوهر نکردن دختر خانم ها<<<<< همونطوری که خاطرتون هست بعد از سالها تحقیق و تعمق و تفحص و تمرکز و تلمذ و ( ایشالا تیکه تیکه بشه هر کی "و" رو اختراع کرد ) در باب ازدواج و فواید و مضرات اون ، به یک سری نکات کلیدی دست پیدا کردم که دلایل اصلی و عمده عدم ازدواج دخترها و پسرهای جوون بود. در مورد خانوم ها که تو پست قبلی گفتم و حالا از خوبی های گل پسر های قند عسل ایرانی یه ذره بگم که چه خصوصیتی دارند که اینقده مجرد می مونند و در هر خونه ای می رند با اردنگی میندازندشون بیرون.

1. پسرای امروزی ماشالا هزار ماشالا اینقده فعال شدند که اصلا آدم بیکار نمی تونی توشون پیدا کنی. همه روزی سه جا دارند کار می کنند و اوقات بی کاریشون رو هم دارند به برنامه ریزی و فکر کردن به آینده شون میگذرونند. یعنی اینقدر تلاش و کوشش رو در هیچ جای دنیا بین جووناش نمی تونی ببینی.
شوخی نیست ها. صحبت سه شیفت کار در شبانه روزه. اولش که ساعت دوازده ظهر از خواب پا میشند و فعالیت های مهمی رو از جمله خوردن صبحونه و ناهار با هم و غر زدن به جون مامانه ست ، رو انجام می دند. بعدشم که شیفت دوم کارشون شروع میشه که ول چرخیدن و گشتن تو کوچه و خیابونه و تا حدود های شب طول میکشه. البته نکته ضروری در مورد این شیفت خستگی زیاد برای اون دسته ایه که نتونستند ماشین باباهه رو بپیچونند و مجبورند با پای پیاده این شیفت رو بگذرونند یا رو سر همکارهای ماشین دارشون خراب بشند.
بعدش هم که شیفت خطیر سوم هستش که شامل خوردن شام و غر زدن به جون بابا و مامان و یه ذره نق زدن و بعدش هم چت کردن تا صبح میشه . خوب بعد از اینهمه فعالیت آدم خسته میشه دیگه. نتیجتا باید تا ساعت دوازده ظهر بخوابه که خستگیش برطرف بشه و دوباره روز از نو....
اصلا تو دنیا جوونای به این فعالی دیده می شند؟
البته حق هم دارند ها، نیست که به لطف انواع و اقسام دانشگاه ها و موسسات مختلف الان دیگه بچه های راهنمایی هم لیسناس دارند، برا همین به کار کمتر از حقوق ماهی یه میلیون و اونم پشت میز و با یه ده دوازده نفر کارمند زیر دستشون رضایت نمی دند.
2. همشون آخر بچه مایه دار. یعنی با تیپ و ادعایی میاند بیرون که هر کی ندونه فکر می کنه که الان با پسر بیل گیتس داره برخورد می کنه. اما کافیه مثلا باهاش بری یه کافی شاپ با کلاس، تا قیمت یه بستنی یا قهوه رو ببینه یا یه دفعه یه کار ضروری براش پیش میاد که باید بره ، یا اینکه یعد از اونروز تا یه مدت طولانی ممکنه دیگه نبینیش، اگرم ببینیش که باید به یه بستنی قیفی کنار خیابون قناعت کنی. بالاخره پول تو جیبی بابا جون همیشه که سرازیر نمیشه به جیب های شازده.
3. بابا این پسرای این دوره زمون اینقده خوشگل و خوش تیپ و تک و آس اند که نگو. اصلا هر کدوم برا خودشون یه دنیایی از مد و فشن و این چیزاند(راستی کسی می دونه فشن یعنی چی؟ یکی هویجوری گفت منم فکر کردم کلاس داره هویجوری گفتمش ) زیر ابرو که قربونش برم یه چیز اضافه ست. دماغ ها که تو عمل کردنش از دختر ها دارند جلو می زنند. موها پریشون، لپ ها گل انداخته، گاهی وقت ها هم یه ذره کرم پودر و یه نمه رژ لب خیلی جواب میده. آره خواهر. داشتم می گفتم. اصولا مردی و مردونگی فقط ادعاست. تو دنیایی که زن و مرد حقوق مساوی باید داشته باشند چرا پسرا نتونند به خودشون برسند؟
4. خوب تا اینجای کار از شخصیت کاملا مردونه و متکی به نفس و با اراده ی پسرا گفتم. از اینجا به بعدش بد نیست با یه سری از تفکرات این نسل روشنفکر هم بیشتر آشنا بشیم :
الف: دختر باید از یه خانواده اصیل باشه، یعنی اینقده اصیل که وقتی ببینیش متوجه بشی، لازمه ی این اصالت هم مشخصه دیگه، داشتن یه بابای مایه دار. آخه نیست خود شازده باباش سرمایه داره، برا همین دنبال یکی میگرده که هم سطح خودش باشه. حالا اگه بابای دختره اهل بریز و بپاش بود و برای دوماد گلش یه خونه و ماشین و کلی عالمه سرمایه هم کنار گذاشته بود که بهش بده که دیگه چه بهتر. اگرم نداد که معلومه دیگه، اصلا آدم اصیلی نیست و باید بیخیال اون خانواده شد.
خوب آخه البته حق هم دارند ها ؛ نیست باباشون تو خونه خودشون میلیارد میلیارد براشون خرج کرده و الان نصف بازار رو روی انگشت کوچیکشون دارند میگردونند، برای همین احتیاج به حمایت دارند که بیشتر بتونند بگردونند.
البته شایستگیش رو هم دارند.شما به این نگاه نکنید که بیکارند و چندرغاز هم حقوق ندارند ها. مشکل اینه که کسی تا الان کشفشون نکرده و به استعدادهاشون ایمان نیاورده، اگه خموقعیت و سرمایش رو داشتند حتما ثابت می کردند که چقدر اهل کار و تلاشند. حتما اگه بابای خودشون بهشون سرمایه می داد یه چیزی می شدند. اما حالا که نداده چرا پدر زنه کشفش نکنه؟ به هر حال جیب اون و جیب دخترش نداره که. حالا یه چیزی هم این وسطه به دامادش بده ، مگه چی میشه. البته این وسطه هنوز یه سوال باقیه که اصلا چه اصراریه که به این موجود ساعی و پر تلاش و کم توقع کسی دختر بده؟؟؟؟؟ نه واقعا چرا؟!!!!!
ب:خوب همه می دونید که دختر نارنج و ترنج جریانش چیه دیگه، آها؛ منظور منم دقیقا همونه. پسر مسلما به خاطر اینکه جنس برتره این حق رو داره که قبل از ازدواجش تجربه های متععدی رو داشته باشه. البته این تجربه ها رو برای خودش نمی خواد ها، اشتباه نکنید. پسراهی این دوره زمونه اینقده به فکر زن و زندگی و تشکیل زندگی مشترک و آسایش همسرشون هستند که از سن سیزده سالگی به فکر کسب تجربه ند . البته سنین قبل از سیزده سالگی هم به مشاهدات تئوریک و آموزشی مربوط میشه. آره، داشتم می گفتم. پسر ها تمامی این تجربیات رو فقط و فقط برای بهبود روابطشون با همسرشون می خواند به دست بیارند و به فکر اونند که احساس کمبود نداشته باشه. وگرنه برای خودشون که این چیزا اصلا اهمیتی نداره. میدونی که؟
اما وای به او روزی که بفهمند دختر مورد نظرشون هم مثل خودشون به فکر استحکام زندگی آینده ش بود و تجربه و مشاهداتی رو کسب کرده، اصلا چه دلیلی داره که به همچین دختری بخواند فکر کنند؟ چیزی که زیاده دختر آفتاب مهتاب ندیده.
ج:هر دختری که بتونه از بند های خطیر الف و ب رد بشه باید یه مورد خیلی خیلی مهم و اساسی رو در خودش داشته باشه، اونم اینکه خوشگل باشه. آخه نیست شازده خودش آخر قیافه و تیپه و اصلا صورتش کج و معوج و هیکلش داغون و تیپش آخر جواد آباد و اینا نیست، انتظار داره یه دختری رو بگیره که توی همه ی این موارد تک باشه. خوب حقشه ها، البته این حرف رو هم به خاطر استحکام زندگی خودشون می زنند ها ، چون اگه دختر زشت باشه اونوقت باعث میشه که گل پسر مورد نظر ما دائما سر و گوشش بجنبه و ... دیگه دیگه!
حالا فرض کنید یه شازده ای با این خصوصیات و شرایط یه دفعه توی یکی از شیفت های کاری عصرانه خودش تو خیابون یه دختر خانوم خوشگل مایه دار همه چیز تموم رو میبینه و یه دل نه صد دل عاشقش میشه و کلی هم حرف های عاشقانه و نامه های فدایت شوم و اینا براش بفرسته(البته معمولا هر روز این قضیه تکرار میشه تا بالاخره یکیش بگیره) بعدشم که با خانواده گل و شیرینی به دست میرند خونه طرف مقابل. البته بماند که چقدر تو خونه دعوا کرده که راضی شدند باهاش برند ها، توی خونه دختر خانوم هم که پدر و مادر طرف اگه یه ذره تیز باشند با دو تا سوال ساده می تونند بفهمند که طرف چند مرده حلاجه و اصلا توانایی جمع و جور کردن خودش رو داره که حالا اومده زن بگیره؟
بعد از کلی نگاه های چپ چپ و یه ذره تعجب و حرص خوردن و خود داری و کنترل باباهه ، وقتی که پسره یه دفعه برگرده بگه من عاشق دخترتونم و عمرا بیخیالش نمیشم و تا آخر عمرم منتظر میشم و این حرف ها، باباهه که دیگه نمیتونه بیشتر از این شازده رو تحمل کنه خیلی محترمانه ازشون در خواست می کنه که خونه رو ترک کنند.
موقعیت مکانی جلوی درب خونه؛
موقعیت زمانی ، بعد از تمام شدن جلسه؛
وضعیت، پدر و مادر طرف دم در وایسدند و سرخ شدند و دارند هرهر می خندند و پسره در حالی که زیر چشمش کبود شده سرش رو انداخته پایین و کماکان بدون اینکه از رو بره داره غرغر میکنه و تهدید میکنه و نقشه میکشه ، همون وسطای تهدیدش هم بابای خودش یه پس گردنی بهش می زنه که "گم شو کره خر، این غلطا به تو نیومده" و بعد هم روز از نو.....
-----------------------------
پ.ن:
1. این مطلب و مطلب قبلی فقط یه تصویر اغراق شده ای از وضعیت امروز جوون های ماست که انگار بدجوری توی خواب و توهمات خودشون به سر می برند و منتظرند که یکی بیاد و ببرشدون بالا، غافل از اینکه هر کسی دستشو به زانوی خودش بگیره می تونه موفق باشه و هیچوقت هیچکس نمیاد برای کسی که توانایی برداشتن کوچکترین قدم برای خودش رو نداره، قدمی برداره. چه دختر خانوم ها که بدون فهمیدن معنی زندگی مشترک منتظر یه شاهزاده رویایی هستند که با کلی خدم و حشم بیاد و ببردشون تو قصرشون و چه پسر هایی که ذکرش بالارفت.
2.مسلما همه اینطوری نیستند و همه اینطوری فکر نمی کنند. و کسانی هم که تمام موارد این دو تا پست توشون پیدا بشه زیاد نیستند، اما یه ذره توی خودمون کنکاش کنیم، تا حالا شده بعضی موارد رو توی خودمون ببینیم؟ همیشه با یکی دو تا شروع میشه و کم کم زیاد میشه، ز اولش باید به فکر آخرش بود.
3. بالاخره و بعد از کلی معطلی و بدقولی غرور و تعصب رو جمعه برای دوستانی که توی پست مخصوصش ایمیل گذاشتند می فرستم.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

زن میخوای؟ اینو بخون اول!!!

از اونجایی که این روزها ازدواج دغدغه خیلی از جوون ها شده (کی نبوده؟ )تصمیم گرفتم این پست رو به همین مووع اختصاص بدم. باشد که کل مشکلات ملکت رفع شود .
خوب همه می دونید که من شخصا خودم (ببین چند بار تاکید کردم که بدونی ابتکارش مال خودم بوده) برای رفع مشکل و معضل ازدواج دست به یه نآوری زدم ، تازه اونم از نوع خفنش!!! فکر کنم همگی دیگه بنگاه ازدواج حاج حامی و رفقا رو به خوبی بشناسید این بنگاه که در راستای جهت ِ اهداف ِ برنامه ریزی شده ی اصول علمی و منطقیه ( موندم اینا که میاند سخنرانی می کنند هی از این چیزا می گند این حرفا رو از کجاشون می کشند بیرون ) آره خلاصه داشتم می گفتم. این بنگاه برای رفع مشکل ازدواج جوانان و رفع بیکاری حاجی افتتاح شد و در اولین اقدام هم دو نو گل نوشکفته رو به هم رسوند که هنوز آثار شکفتنشون مشخصه و چند وقت یه بار با پایین اومدن شیشه های بنگاه همراه میشه.
البته جلو نرفتن کار بنگاه و متوقف شدنش در همون یه مورد مراسم ، باعث شد که به این فکر بی افتم که از یک سری نیروهای خلاق و کوشا با ضامن معتبر و حقوق ثابت و پورسانت دعوت به همکاری کنم. با ورود نیروی جدید و فعال تر شدن کارهای بنگاه منم بیشتر وقت کردم که به کارهای دیگه م برسم و بنگاه هم دوباره روز های خوبش رو می دید و شلوغ شده بود و مورد از هر طرف برای ازدواج معرفی می شد. اما این وسطه یه مشکل خیلی بزرگ وجود داشت.
همه چیز تا مرحله آشنایی و برگذاری مراسم خوب پیش می رفت اما تا می خواست به نتیجه برسه یه چیزی پیش می اومد که نذاره ما هم کارمون رو بکنیم. برای همین کل بنگاه رو سپردم دست هستی و خودم هم مشغول تحقیق و بررسی شدم که ببینم مشکل کجاست و البته تا حدود زیادی هم به نتایجی رسیدم که در ذیل (داری چقدر ادبی حرف می زنم؟ ) به آن اشاره می شود :
1 . فکر می کنم اصلی ترین دلیل فراری شدن دوماد ها و آوردن بهانه ها تقاضاهای سنگین بانوان محترم می باشد. خوب خواهر من (حالا من یه چیزی گفتم. تو چرا جدی میگیری فاصله رو رعایت نمیکنی؟ ) وقتی صحبت سال میلادی سکه طلا و خونه ی بالاشهر و ماشین لوکس آخرین سیستم و ویلای شمال و سفر خارج (راستی این خارج که میگند کجاست؟ شنیدم جای قشنگیه ) این چیزا میشه دیگه کدوم خ.... () نه ببخشید، آدم نا سالمی میاد زن بگیره؟ اصلا داره این چیزا رو که بیاد زن بگیره؟ البته مهریه رو حالا کی داده و کی گرفته؟

2 . اصلا چه معنی میده وقتی عروسی نوه خاله ی مادربزرگ دوست صمیمی دایی م اینا تو هتل برگزار بشه اونوقت تو بخوای عروسیمون رو تو یه تالار به درد نخور ارزون قیمت برگذار کنی؟ تازه شم ما تو فامیلمون آبرو داریم. نمی تونیم که کمتر از چهارصد پونصد تا مهمون دعوت کنیم که. تو اگه منو دوست داشته باشی بایدم برام اینا رو جور کنی. وگرنه معلوم میشه دوسم نداری.
غر زدی الان؟ چی گفتی زیر لب؟ می دونستم تو منو دوسم نداری. یالا برا اینکه باهات آشتی کنم یه سرویس دیگه هم به اون ده دوازده میلیون طلایی که قراره سر سفره عقد بهم بدی اضافه کن.... چی؟... نگفته بودم ده دوازده میلیون؟ گفته بودما. حتما تو نشنیده بودی. ایناهاش. اینم امضات
3 . این روزا اکثر دختر خانوم ها برا خودشون یه پا کدبانو شدند. یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید ها. (از اونجایی که این هنرها خیلی زیادند باید چند قسمت بشند)
الف- خونه داری که تکمیل. برای بهتر شدن شرایط منزل هم میگند که" چه معنی میده مرد دست به سیاه و سفید نزنه؟ خوب اونم باید کمک کنه دیگه"در راستای تحقق این شعار استثمار گریز فمینیستی هم شستن ظرف ها و لباس ها و جارو کردنو گردگیری کردن و نظافت سرویس های بهداشتی به عهده مرد میشه. بقیه کارها هم میمونه که خانوم ها انجامش بدند(یه چیزی این وسطه به نظرتون ایراد نداره؟ )
ب-دست پخت، ماه. یعنی چی بگم من. عالی. حرف نداره. آدم میخواد پنج تا انگشتش رو یه جا بخوره. اصلا هر چی بخوری که سیر نمیشی که . بازم میخوای بخوری. فقط مشکل اینجاست که سفارش غذا برای دو نفر بوده و برای اینکه بازم بخوری باید دوباره تلفن رو برداری و به رستوران سر کوچتون زنگ بزنی که یه پرس دیگه هم بیاره. (نه واقعا الان فکر کردید منظورم از دست پخت خوب کسی به غیر از آشپز رستوران سر کوچه بود؟ )
ج- یعنی چی بگم از سلیقه دختر های امروزی. اینقده خوش سلیقه اند اینقده خوش سلیقه اند اینقده خوش سلیقه اند که نگو. برای این هم که سلیقه شون تک باشه دکوراسیون منزلشون از منزل جاری و دوست و مهری ورپریده و شمسی ذلیل مرده نباید پایین تر باشه. مرد در هنگام دیدن فاکتورها ===

4 . یکی دو ماه از عروسی گذشته خانم محترم که از کار خونه ! و بشور و بساب ! و پخت و پز!!! خسته شده و احساس حروم شدگی بهش دست میده و به فکرش میرسه که داره عمرش را با این مرتیکه هدر میده و به هیچ جا نمیرسه و داره در جا میزنه، تصمیم میگیره که یه حرکتی انجام بده و استقلال فکری و مالی به دست بیاره و مفید باشه،البته این وسطه یه اشکالی هست و اونم اینه که سرمایه نداره. البته نمیشه گفت نداره. چون مهریه عندالمطالبه ست و اون حرفای کی داده کی گرفته بالاخره یه جایی باید معنی بشه که بالاخره یکی بگیره که خیلی هم بد نباشه و حالت صوری نداشته باشه. بالاخره برای بقای یه سری رسومات چاره ای جز از خود گذشتگی نیست دیگه. و اینطور میشه که مرده باید اندازه دویست سال قسط پرداخت کنه و احتمالا نوه هاشم باید بیاند قسط مهریه مامان بزرگشون رو بدند.
و اینطور میشه که: یه دفعه چند روز قبل از عقد یا برق میره ، یا آب قطع میشه و یا هزارتا اتفاق دیگه می افته.

-------
پ.ن:
1. حامی بعد از نوشتن این مطالب به شدت از سوی خانوم ها مورد تشویق قرار گرفت ==== و بعد ====
2. قول می دم مطلب دیگه ای که می نویسم بر عکس این یکی که آنتی فمینیست بود،کاملا فمینیستی باشه و دل همه خانوم های محترمه خنک بشه. اما اول باید اینو مینوشتم که اون یکی بیشتر اثر بذاره
همگی خوش و خرم باشید.

او هم رفت (به یاد شکیبایی)














خسرو شکیبایی هم رفت ، مثل خیلی های دیگه.
مرد هزار نقش سینمای ایران در گذشت.
هنرمند کم مانندی که با بازی های بی نظیر و به یاد ماندنی اش ، هر نقشی را جذاب و دلپذیر می کرد و نمی شد که او را دوست نداشت. حتی اگر منفی و سیاه بود، بازی شکیبایی اون رو ملموس و قابل درک می کرد.
شکیبایی فقط از جنبه ی هنری مورد توجه و احترام نبود، بلکه از نظر برخورد و منش و اخلاق هم به گواه نزدیکانش قابل احترام و در خور ستایش بود.
اعتقاد دارم در باره ی هنرمند نباید خیلی حرف زد، چون خودش حرف هاش رو با هنرش زده و شکیبایی هم طی سالیان فعالیتش که قریب به چهل فیلم سینمایی و چندین مجموعه تلویزیونی و اجراهای تاتر متعددی که داشته ، به خوبی حرف هاش رو زدهو گوش ما با دیالوگ ها و صدای اون، هنوز هم آشناست.
نمی دونم در زمان حیاتش چقدر بهش توجه شد، اما امیدوارم که کسی حسرت از دست دادن این هنرمند رو به خاطر تشکر نا کرده ای نداشته باشه .
خسرو شکیبایی در اوج رفت. حداقل تا همین چند وقت پیش هم در مراسمی از او تجلیل شده بود. اما:
وقتی عزیزی رو از دست می دیم تازه به فکرش می افتیم، گرچه دیگه دیر شده. امیدوارم قدر بزرگانی رو که داریم رو بیشتر از این بدونیم و توی روزهایی که دیگه توی دید نیستند و روی پرده سینما یا توی قاب تلویزیون نیستند، یادی ازشون کنیم و تنهاشون نذاریم. نه تنها بازیگران، که تمام هنرمندان در رشته های مختلف مثل موسیقی و نقاشی و ... بعد ازمدتی از حوزه توجه خارج میشند. خوبه که اهل هنر حداقل اون ها رو از یاد نبرند.
مراسم خاکسپاری این هنرمند فقید روز یکشنبه سی ام تیر ساعت 8:30 دقیقه صبح از مقابل تالار وحدت برگذار میشه. امیدوارم که با حضور در این مراسم، آخرین وداع رو با هنرمندی که لحظات خودش رو وقف دلخوشی و شادی مردم کرد داشته باشیم.
--------
حال همه ی ما خوب است اما........ تو باور مکن
با صدای خسرو شکیبایی، فایل صوتی. حتما گوش کنید.
-------
مراسم خاکسپاری پیکر مرحوم خسرو شکیبایی امروز صبح با حضور خیل انبوه دوستدارانش، در قطعه هنرمندان بهشت زهرا برگذار شد.
رفتی، به خانه همیشه سبزت ؛
سفرت به خیر، مرد همیشه جاویدان ؛
یادت گرامی، روحت شاد ؛