مجموعه داستانی همسفر از منوی ابشاری کنار صفحه با کلیک بر روی "همسفر" قابل دسترسی می باشد. مجموعه غرور و تعصب به صورت کامل و خصوصی برای علاقه مندی که ایمیل خود را اعلام کرده اند انتشار پیدا خواهد کرد.

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

ساده ، مثل صبح



دوباره صحبت از عشق......
دوباره صحبت فاصله ها..........
دوباره صحبت از رهایی........

صحبت از دختریه که منتظره......
منتظر یه اتفاق....
منتظر شاید یه معجزه........
منتظر شاید یه سلام....

دختری که احساس و قلبش رو .......... قلب کوچیکش رو توی کاسه ماتم زده دلش نگه داشته و انتظار میکشه......
انتظار که شاید نوبت اونم بشه.......
نوبت عاشق شدن........
نوبت عاشق موندن......

صحبت من از دختریه که تمام وجودش رو در وجود نیمه گم شده خودش پیدا کرده و حالا منتظره تا شاید....... شاید انتظارش برای در آغوش گرفتن نیمه خودش به پایان برسه.....
تا شاید.... شاید اونم بتونه بگه....... فقط بتونه یه بار و از ته دل با تمام احساس پاکش , رو کنه به سمت نیمه خودش و بگه...... فقط یه جمله و برای یه بار بگه" دوست دارم" و بشنوه: " دوست دارم"
و تمام وجودش رو از عطر قشنگ این کلمه سر شار کنه......
شاید.... شاید وجود این دختر هم با یه رمز سه حرفی...... با اون کلمه خوش آهنگ و قشنگ سه حرفی که بد جوری منتظر شکسته شدن طلسمشه.....تبدیل به یه وجود بی انتها بشه و غرق بشه ........ نه ....غرق نه........ جزئی از اقیانوس بی انتهای اون کلمه بشه.... ساده......... دوست داشتنی و لذت بخش........ مثل اولین پرتو نورانی خورشید..... مثل طلوع عشقش در کویر قلبش.......
مثل صبح........
خوب بیاید با هم بریم به اتاق این دختر و ببینیم اونجا چه خبره و سراغی ازس بگیریم.... شاید یه مهمون ناخونده ... شایدم یه همدرد..... یا اگه هیچ کدوم اینا نبودیم, حداقل هم بغضش باشیم...
از پنجره رو به آسمون اتاق تاریکش وارد میشیم , راستی اینجا چرا اینقدر تاریکه؟ مگه رو به آسمون نبود؟
نگاهی به اطاف میکنیم و دختر قصمونو میبینیم که زونوهاشو بغل کرده و صورتشو یه وری گذاشته روی پاهای ظریفشو داره از پنجره رو به آسمون به بیرون نگاه میکنه...... موهای بلند و پریشونش از پشت سرش تا پایین پاهای ظریفش , آبشار گونه کشیده شده .
چشمای دریاییش مضطرب و نگراننند , نگران و البته منتظر...ولی پر امید.... امیدی به پایان نا امیدی...
آهی میکشه سرشو بر میگردونه به سمت دیگه اتاق.. نگاهش از روی قاب عکسای رو دیوار , کمد لباساش و میز آرایش رد میشه و میرسه به کنار تختش... خیره میشه به قاب کوچکی که نقش بسته روی آیینه دلش...
دستشو دراز میکنه و قاب عکس رو بر میداره و میگذاره رو قلبش...... بازم یادش میاد.. روزای خوب....روزای خوب دوست داشتن....... روزای خوب عاشقی......
روزایی که هیچ وقت تجربشون نکرد......
غم سنگینی وجودش رو میگیره......
"چرا من؟"
سوالیه که دختر بارها و بارها از خودش میپرسه و باز هم به جوابی نمیرسه....

چقدر دیر.....
جقدر کم.........
چقدر زود تموم شد.......
.
.
.
چه دیر به یادش افتادم....
چه کم بودم باهاش.....
چه زود از دست دادمش......

باز هم مثل همیشه, خیلی زودتر ازونیکه فکرشو بکنه دیر شده بود....
و فرصت ها سوخته و زمان از دست رفته بود..
و حالا همین امشب رو داشت....
فقط همین یه شب....
برای این که دوست داشتن رو تجربه کنه.....
و در آغوش کشیدن نیمه دیگشو......
فقط یه شب برای موندن....
فقط یه شب برای آمدن و موندن......
فقط یه شب برای دیدن ......
برای دیدن و دوباره دیدن ......و برای احساس کردن و غرق شدن...... نه....... غرق نه.......... جزئی از این اقیانوس شدن.....

دختر نگاهی به ساعت میکنه... چقدر گذشته؟
هنوز وقتش نشده؟
چقدر این شب براش دیر میگذره.....

باز هم مرغ ذهنش پر میکشه و میره به اون روزا......همین بغلاست..... خیلی دور نیست..... شاید چند ماه پیش...راستی چند ماه شده؟
خیلی گذشته؟
نه.... همین چند ماه پیش بود...... زیاد نگذشته........اما به غفلت گذشته.....
بیای ما هم همراه این مرغ خوش حافظه سفر کنیم ببینیم جریان چیه..
مرغ ذهن دختر پرزنان میره و میشینه روی شونه یه پسر...... این پسر خیلی آشناست.... حداقل برای دختر قصه ما آشناست... اما اون روزا ازش دوری میکرد..... اما پسر تازه وارد قصه, خیلی سعی میکرد که خودش رو نزدیک کنه....
بریم یه کم نزدیکتر ببینیم چه خبره...... انگار دارند یه چیزایی به هم میگند......:
پ: اممممممممم ببخشید... میشه بگید چرا تماس نگرفتید..... راستش اگه کار مهمی نداشتم اصلا مزاحمتون نمیشدم.....
د:اااا بازم شمایید... آخ ببخشید یادم رفته بود.....خوب حالا الان بگید کارتونو دیگه ....
پ: آخه این جا نمیشه...
د: حالا مگه چی میخواید بگید... ببینید من عجله دارم...... باید برم... یا بگید یا لطفا مزاحم نشید......
پ: هیچی....... مهم نیست ..... فراموشش کنید......
د: هر جور راحتید....

آخ آخ آخ ........ چی شد اینجا.... چرا اینطوری شد پس؟
آخی .. پسره سرشو ته میندازه و میره.... میره و مثل قبلنا از دور دختر رو نگاه میکنه...... میره تا شاید مزاحمش نباشه...
یه لحظه صبر کنید..... یکی دیگه هم داره میاد تو صحنه داستان ما.... یه پسر دیگست...... دختره میره طرفشو دستاشو حلقه میکنه دور گردنش و لباش رو میبوسه...... جلوی همه......جلوی همون پسر غمگین داستان.....
پسر غمگین ما روشو برمیگردونه و سعی میکنه که فراموش کنه چی شده.....
سعی میکنه فراموش کنه که از دختره خوشش میاد و سعی میکنه سرشو به چیزای دیگه ای گرم کنه....... مثل درس....
آره درس.....
باید بیشتر ازینا درس میخوند..... یادش میاد .....
یادش میاد که با چه بدبختی تونست توی رشته مورد علاقش قبول بشه و چقدر سعی کرده تا بتونه هزینه دانشگاهشو تامین کنه.....
نه تنها هزینه دانشگاه , که هزینه خواهرش و مادرش هم هست.....
حالا باید بیشتر به اونا هم فکر میکرد...
نباید چشمای منتظر اونا , به خاطر هوسش , نا امید میشد.....
هوس؟؟؟
اما اون اینطوری فکر نمیکرد....
پسر قصه ما دنبال هوس نبود..
از بچگیش همینطور بود..
همیشه حسرت هوس رو خورده بود..
و این بار هم اسیر هوس نبود.....
عاشق بود..........
همین...
اما خوب ....... ساید اشتباه میکرد..... شاید حق عاشقی نداشت....
باید بازهم با تمام وجودش کار میکرد..... کار و کار و کار..... تا جایی که بتونه زندگی خودشو بسازه...... خودش, مادرش, خواهرش......

پسر قصه ما بعد اون روز بیشتر درس میخونه......
بیشتر کار میکنه...
وجدی تر زندگی میکنه......
صبح و شبش رو با برنامه میگذرونه و سعی میکنه که دیگه هوس نکنه.....نه....... هوس نه.......... اون درگیر هوس نبود..... عاشق نشه. همین......
اما مهر دختر هم از دلش بیرون نرفته بود... درست که زخم خورده بود.....
اما مهرش کماکان به دلش بود....
پسر قصه ما از دختر دور بود , اما از دور اونو میدید....
بعضی وقتا هم با خودش فکر میکرد....
فکر میکرد که چرا دختره دوسش نداره.....
چون پول نداره؟
باز هم فکر میکرد که چرا دختره اون پسر پولداره رو دوست داره؟
اون که نه قیافه داره... نه ادب داره..... نه آینده....... اگه پول باباش نباشه میخواد چه کار کنه؟
پسر غمگین چه چیزی از پسر پولدار کمتر داشت......
فقط پول......سه حرف...پ......و.......ل
برای همین کسی دوسش نداشت؟
اما اراده که داشت.....
محبت که داشت......
قیافه که داشت......
ولی پول نداشت..

پسر قصه ما هیچ وقت نمیتونست لباسای گرون قیمت بپوشه.....
هیچ وقت نمیتونست هدایای گرون بخره و هیچ وقت خوش سر و زبون نبود که بتونه با حرفهاش دل یه دختر رو ببره...
شایدم این بزرگترین گناهش بود.... برای اینکه نتونه عاشق بشه.....
اما اون دختر جذاب بود......
پول داشت.....
از یه خانواده اصیل بود....
و فکر میکرد که همچین پسری رو هم باید دوست داشته باشه.....
اما واقعا دوسش داشت؟
آیا دختر قصه ما میدونست که اون پسر پولداره رو برای چی میخواد؟
آیا میتونست دوسش داشته باشه؟
.
.
.
باز هم مرغ خیال دختر قصه ما پر میکشه و چند دوری جلوی ما میزنه و بهمون میگه همراهش بریم......
شاید میخواد یه چیزای تازه ای رو نشونمون بده......
بیاید همراه این مرغ خوش حافظه بریم...... اون خیلی چیزا رو دیده و به یاد میاره.....پس ما هم همراهش میریم تا ببینیم که چه اتفاقات دیگه ای افتاده و اونارو خودمون هم ببینیم....
.
همراه مرغ خیال ادامه میدیم و میریم...... اما اینجا کجاست؟
اینجا که همین هفته پیشه.....
پس اونموقع کی بود؟
چند ماه پیش؟
شایدم اشتباه کردیم..... شایدم یه کم از ماه بیشتر بود.....
فکر کنم 13 یا 14 ماه پیش بود که اون اتفاقا رو دیدیم....
پس چقدر زود گذشته بود.......یعنی زندگی دختر هم اینقدر سریع جلو رفته بود؟

خوب به سفر اثیری خودمون ادامه میدیم.....
دفتر کار پدر دختر.....
صبر کنم ببینم ... چی شد که ما ازینجا سر در آوردیم؟
مرغ بازیگوش خیال پر و بالی میزنه و میره تو یه اتاق.
مثل اینکه چاره ای نیست.. باید بریم دنبالش ........ شاید سرنخ های جدیدی به دست بیاریم و بفهیم که ناراحتی دختر از چیه......
توی دفتر صدای دو نفر میاد.......
وارد که میشیشم دو نفر رو میبینیم که نشستند و دارند با هم صحبت میکنند..........
یکیشون رو به ما و یکی دیگه پشتش به ماست......
مثل اینکه دارند بحث جدی میکنند... پیرتره که پشت میز نشسته و معلومه که رئیسه داره با حرارت صحبت میکنه و به نظر میرسه که داره نفر مقابلش رو متقاعد به همکاری کنه....
یه ذره میرم جلوتر و میبینم که نفر مقابل همون پسر غمگین قصمونه.......
این اینجا چه کار میکنه؟
همین موقع دختر قصه هم از راه میرسه و رو به پیره میگه: بابا پس کی میای؟
همین موقع پسره برمیگرده و دختر رو میبینه....
ااااااا پس اینجا شرکت بابای این دخترست....... دختری که منو دوست نداشت.......
پسره با خودش فکری میکنه و بلند میشه به آقای رئیس میگه که نمیخواد این شغل رو بپذیره......
آقای رئیس که شوکه شده با خودش میگه شاید پیشنهادم کمه و یه پیشنهاد نجومی و خارج از حد تصور رو میده. اونم فقط برای یه ماه....... باور نکردنی بود..... پسر غمگین قصه ما..... غمگین ولی نابغه قصه.... میتونست با این پول هزینه سفرش رو برای رفتن به کشوری که طرحش رو قبول کرده و بهش بورس تحصیلی داده رو تامین کنه......
یه لحظه یاد خانوادش می افته که این موقعیت چقدر میتونه حتی برای اونها استثنایی باشه.....
با این که از برخورد با دختری که هنوز دوست داشت... ولی دختره دوسش نداشت, میترسید. اما قبول کرد تا شاید زندگیش رو متحول کنه.....
پسر قصه ما برای یه ماه مشغول به کار در اون شرکت میشه و تعهد تموم یه طرح مهم رو در اون یه ماه میده..... گرچه میدونه که کمتر از یک هفته میتونه از پسش بر بیاد..... پسر قصه ما یه نابغه است که نه پول داره... نه خانواده پول دار..... و نه حتی پدر.....
اما عوض همه اینها هوش سرشاری داره..... پشتکار زیادی داره و تونسته به جایی برسه که از همه جای دنیا دنبالشند....
اما هنوز یه چیزی اونو غمگین میکنه.. و اون اینه که هنوزم عاشق دختریه که دوسش داره, ولی دختره دوسش نداره......
توی اون مدت هر روز به اتاقی که توی شرکت براش آماده شده میره و روزی بیشتر از 15,16 ساعت وقتش رو اونجا میگذرونه تا زودتر کار رو تموم کنه.... تا شاید کمتر اون دختر رو ببینه و شاید کمتر حسرت بخوره.....
توی اون روزا دختر هم دائما کنار دست پسر بود , چون باباش گفته بود که بره و ازش کار یاد بگیره.....
همینم باعث شد که این دو تا یه هفته رو با هم بگذرونند.....
توی این یه هفته دختر قصه ما خیلی چیزا رو از پسره یاد گرفت...
اخلاق خوب و محترمانش رو دید و شخصیت با اراده و مصممش رو بارها و بارها تحسین کرد.....
دختر قصه ما توی این یه هفته فهمیده بود که خیلی چیزا هستند که از پول مهمترند..... مثل شخصیت.
مثل "معرفت"
چیزی که اونو بدجوری آزرده بود.....
دوباره سر و کله مرغ خیال دختر پیدا میشه و پر زنون ما رو میبره به یه جای تاریک و ترسناک....
صداهای عجیب و غریبی میاد....
این بار مرغ خیال پشت سر ما قایم میشه.... شاید از یه چیزی میترسه....
جلو میریم..... صدای کر کننده آهنگهای دی.جی کوفت و زهر مار میاد..... آهنگهای کر کنندش و بوی بدی که میاد...
چند تا دختر و پسر مست که یه گوشه افتادندو یکیشون هم گویا خودش رو خیس کرده......
بوی بد و صدای بدتر حالت بدی رو به وجود آورده..... مرغ خیال از پشت سر هلمون میده به سمت یه اتاق....
از اونجا داره صداهای بدتری میاد.....
صدای خنده های چند تا پسرو دختر مست و نعره های یکیشون که از بقیه بدتره.....
اینا چرا همشون لختند؟
روی تختی رو نگاه میکنیم که همه دارند بهش نگاه میکنند و دست میزنند و میخندند.....
یه پسر و دختر اونجا هستند و بقیه هم دورشون کردند......
پسره داره سرمست فریاد میزنه و دختره هم از ترس داره جیغ میکشه..... همه با هم میشمارند و صدای جیغ دختر با شماره 3 میره هوا...... این کسایی که جمع شده بودند شاهد صحنه ای بودند که برای اوننا لذت بخش بود . ولی بوی گند رو میشه از تک تک حرکاتشون حس کرد.....
خندیدن به تجاوز به یه دختر ...بدون اعتنا به خواهش ها, گریه ها و جیغ ها ی اون..... دختره همون دختر قصه ما بود.......دختری که دیگه دختر نبود.......
دختری که به وسیله همون پسر پولداره که بهش اعتماد کرده بود , مورد تجاوز قرار گرفته بود.....
دختری که دیگه دختر نبود......
مرغ خیال سریع پر میزنه و از اون اتاق کثیف میاد بیرون و ما رو هم با خودش میبره....
.
.
.
دوباره میایم به همون دفتر کار ..... دختر قصمون نشسته و داره گریه میکنه و پسر قصمون هم سعی در آروم کردنش داره........
دختر قصمون در جواب پسره که حالا بعد یه هفته با هم صمیمیتر شده بودند ماجرا رو تعریف میکنه و پسر قصمون هم حسرت میخوره.....
نه......
از اون دختر بدش نیومده....
چون اون بی گناه بود.....
اون فقط راه رو اشتباه رفته بود . اما هیچ وقت نمیخواست چنین اتفاقی براش بی افته ...... اونم به دست پسری که لیاقت اونو نداشت......
اما پول داشت و زبون.......
پسر قصمون همون شب از عشقش صحبت میکنه و از دلتنگیهاش میگه ....
از روزایی میگه که بدون دختر سر کرده و دختر در جای دیگه ای بوده....
پسر میگه و دختر در بهت فرو میره.....
باز هم شخصیت پسر رو تحسین میکنه.......
پسر قصه ما نه تنها بعد شنیدن ماجرا از دختر بدش نمیاد, حتی از عشق خودش هم صحبت میکنه.......
با اینکه دفعه قبل جواب خوبی نشنیده بود:" وقت ندارم"
اما باز هم عاشق بود و با شنیدن غم نامه دختر بیشتر بهش محبت میکنه.....
نه....... ترحم نه........
فقط محبت......
تنها چیزی که از قلب ساده و زلال پسر میاد بیرون محبته....
و عشق........
همون سه حرفی دوست داشتنی........
عشق........ع.......ش..........ق.....
دختر قصه ما برای اولین بار حس مسکنه که یکی اونو به خاطر خودش میخواد......
نه موقعیتش.......
چون الان دیگه موقعیت پسر خیلی خوب بود......
و حاا این پسر بود که داشت میرفت و دختر رو تنها میگذاشت......
فردای اونروز قرار بود که پسر قصه ما برای استفاده از بورسیه تحصیلی بره.......
کارهاشم مرتب کرده بود........
اما دختر رو نمیخواست ترک کنه.گرچه چاره ای نبود.......
پسر قصه ما میرفت و شاید دوباره برمیگشت....
یعنی قرارشون که همین بود.....
قرار بود بعد اینکه درسش تموم شد اگه تونست اونجا کار کنه بمونه و دختر رو هم ببره..... اگرم نشد برگرده و با هم باشند...
اما دختر نگران بود...
اگه بره و منو فراموش کنه چی؟
اما چاره ای هم نبود.......
آینده در انتظارشون بود و باید منتظر میموندند..
.
.
.
دوباره برمیگردیم به اتاق خواب دختر.... دختر هنوز عکس رو دستش گرفته و داره بهش نگاه میکنه......
چطور تا حالا به چهره پسر توجه نکرده بود.........
شاید تا حالا نمیخواست ببینه...... اما بالاخره دیده بود....
مهم همین بود.....
اما باید منتظر آینده هم میموند.......
.
.
.
اونروز باید برای بدرقه پسر میرفت به فرودگاه و فقط امیدوار میموند که تنها کسی که اونرو به خاطر خودش دوست داشت , برای اون باقی میموند.....و فقط امیدوار بود اونقدر عشقش قوی باشه که فراموشش نکنه..
نگاهی به پسر که کنارش بود میندازه و بوسه ای از گونه اش میکنه......
پسر نگاهش رو به سمت دختر برمیگردونه و میگه چرا قاب رو نگاه میکنی؟ من هنوز اینجام......
دختر قصه ما پسر رو در آغوش میگیره و گرمای تنشون رو با هم تقصیم میکنند.....
حرم بدنشون و اوج احساسشون , روح اون ها رو با هم یکی میکنه.......
شاید دیگه خیال دختر راحت باشه که تنها عشق واقعی زندگیش برای اون باشه......
اما تا کی؟
.
.
.
خوب دیگه فکر کنم جریان رو فهمیدیم........
اما باز هم حیف و صد حیف......
حیف که باز هم زود دیر شد.......


به پنجره رو به آسمون نگاه میکنیم...
خورشید داره طلوع میکنه..
پنجره رو به آسمون هم پرتو های طلای خورشید رو داره به داخل اتاق میفرسته.... اتاق تاریک کوچیک, با یه پنجره.......
پایان
---------------------------------------
پ.ن: شاید ساده ، مثل صبح رو خیلی ها خونده باشند. اما دلیل اینجا گذاشتنش این بود که اگر کسی نخونده بتونه اینجا ببیندش و دوستان جدیدی هم که اضافه میشند بتونند بهش دسترسی داشته باشند.
در ضمن اینگه دوست دارم اکثر نوشته هام رو اینجا جمع کنم تا یکجا یه آرشیو ازشون داشته باشم.
فقط کاش کتی هم میومد و نوشته هاش رو می ذاشت.

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

فایل پی دی اف و موبایل "همسفر"

سلام خدمت تمامی دوستان عزیز. این هم فایل پی دی اف و فایل مخصوص برای اجرا روی موبایل مجموعه ی همسفر. البته یه کم دیر شد گذاشتنش اما خوب دلایلی هم داشت.
یکی از دلایلش هم این بود که منتظر بودم که کتی هم باشه اما چون هنوز نیومده گفتم دیگه بذارمش .

روایتی از گدازه های سوزنده ی عشقی که هنوز تبدیل به خاکستر نشده و هنوز مشتعل است.
سرگذشتی از گذشته ی دو دلداده که در گذر روزهای ابری ، پشت دیوار غبار آلود دوری قرار گرفتند.
داستانی از اتفاقات ناگذیر و دست بی انصاف تقدیر که چه نامهربانانه حوادثی را برای دیدار مجدد این دو کوه غم و تنهایی فراهم می آورد.

فایل مخصوص موبایل همسفر

قسمت یک تا بیست همسفر به صورت پی دی اف

قسمت بیست و یک تا آخر همسفر به صورت فایل پی دی اف

در رابطه با داستان های دیگه هم بگم که آخرین رقص رو هم چند وقت دیگه فایل پی دی اف و موبایلش رو می ذارم . فقط یه ذره باید ادیتش کنم چون غلط تایپی های خیلی زیادی داره.
آخ که چقدر تنبل شدم.:P
در ضمن یه خبر دیگه رو هم بدم. اما از همین الان هم بگم که زمانش مشخص نیستش هنوز. احتمالا شروع به نوشتن یه داستان جدید کنم که احتمالا اون هم دو قلمه باشه. حالا هنوز صد در صد نیست اما اگه شد که توی همین وبلاگ منتشرش می کنم.
نکته ی آخر هم اینکه "ساده، مثل صبح" رو هم چند روز دیگه توی وبلاگ می ذارم که همه ی نوشته هام رو یه جا جمع کرده باشم. در مورد آپدیت کردن وبلاگ هم بگم که هر وقت چیز جالبی به ذهنم برسه حتما می نویسم. حالا از این به بعد سعی میکنم بیشتر هم بشه.
راستی خوب شد هادی ساعی رو داشتیم که طلا بگیره. وگرنه تو المپیک از افغانستان عقب می موندیم.
خوب دیگه. خوب و خوش و سلامت باشید همیشه.
فعلا؛

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۷

گل فروش

دست های کوچیک ، ولی یخ زده ش رو از جیبش میاره بیرون و جلوی دهنش محکم به هم میماله و همزمان "ها" میکنه .بعد از اینکه چند بار این کارو کرد دوباره دست هاش رو توی جیبش فرو میکنه و همونطور که ایستاده پاشنه پاش رو سریع تکون میده . برای اینکه اسیر سرما نشه شروع میکنه به زیر لب زمزمه کردن. بخاری که از دهنش بیرون میاد توی از نور مهتابی خرابی که در حال خاموش و روشن شدنه رد میشه و در دل ظلمت بی انتهای شب گم میشه.

قوطی خالی کنار پاش رو با لگدی پرت می کنه توی جوب ، اما صدای برخورد قوطی با یخ دوباره یادش میاره که توی یکی دیگه از شب های سرد زمستونیه.

پاهاش به خاطر راه رفتن زیاد دیگه توانی ندارند.به سمت ایستگاه اتوبوسی که نزدیکشه میره و برف یکی از صندلی هاش رو با تکه مقوایی کنار میزنه و روش میشینه. سرمای صندلی فلزی از لباس کهنه و پر وصله ش رد میشه و تمام وجودش رو در بر میگیره . اما دیگه قدرت سر پا ایستادن رو نداره ، برای همین ترجیح میده که سرما رو تحمل کنه ، ولی دوباره راه نره.

دوباره دست هاش رو از جیبش بیرون میاره و جلوی دهنش به هم میماله و "ها" میکنه ، اما اینبار دستهاش رو به امید اینکه گرم بشه زیر بغلش پنهان میکنه ، جیب های پاره و سوراخش توان گرم کردن دست هاش رو ندارند.

دوباره زیر لب به زمزمه ادامه می ده و همزمان سرش رو به اطرافش می گردونه و سعی می کنه با دیدن دور و اطراف، حواس خودش رو پرت کنه، شاید اینطوری کمتر متوجه سرما بشه.

رهگذرها در حالیکه سرهاشون رو توی شال و کاپشن گرمشون فرو کرده بودند، تند تند در حال حرکت بودند و تا خودشون رو به خونه های گرمشون برسونند و خستگی یه روز زمستونی رو از تنشون خارج کنند. هر کدومشون توی دنیای خودش غرق شده بود و توجهی به اطراف نداشتند. گرچه اون ها پسر بچه ی تنهایی که توی ایستگاه اتوبوس کز کرده بود رو نمی دیدند، اما زیر نظر گرفتن حرکات اون ها سرگرمی جالبی برای پسر بچه بود.هر روز صبح که آقا کریم_همسایه پسر بچه_ اون رو سر این چهارراه می ذاشت تا شب که دوباره بیاد دنبالش ، با رهگذرها سر و کار داشت و دیگه راحت می تونست که اخلاق هر کدومشون رو به محض دیدن بشناسه. بفهمه کدومشون عصبانی و ناراحته و نباید بهش نزدیک بشه یا کدومشون خوشحاله و میشه چند لحظه ای رفت سراغش.

بعد از مدتی دیدن عابر ها براش تکراری میشه و نگاهش رو به ماشین هایی که توی خیابون در حال حرکتند می دوزه . چند دقیقه یه بار هم که چراغ قرمز میشه و می تونه دقیق تر بهشون نگاه کنه و از پشت شیشه های بخار گرفته شون، سواره ها رو نگاه کنه. هر کدوم از ماشین ها برای خودش دنیایی داشت و داستانی، پسرک بعد از اینهمه وقت دیگه این رو خوب متوجه شده بود. توی بعضی ماشین ها شادی و خنده بود و توی بعضی دیگه قهر و دعوا. توی یکی پر از غم بود و یکی دیگه پر از امید .

توی یکی از ماشین ها که پشت چراغ ایستاده یه دختر بچه داشت با دستش روی بخار شیشه خط خطی می کنه . پسرک به نقش هایی که دختر میکشه خیره میشه اما چیزی ازش سر در نمیاره. دختر کوچولو که چند جای شیشه رو پاک کرده بود متوجه یه پسر تنها توی ایستگاه اتوبوس میشه که بهش زل زده . سریع با دستکشش بقیه بخار شیشه رو هم پاک می کنه و با خنده برای پسرک دست تکون میده. انگار توی اینهمه آدم ، فقط اون دختر کوچولو پسرک تنهای توی ایستگاه اتوبوس رو می دید. پسرک سعی میکنه که دستش رو از زیر بغلش بیرون بیاره و جواب دختر رو بده ، اما چراغ سبز میشه و پسرک حتی فرصت نمیکنه که گرمایی رو که توی گلوش شکل گرفته بود رو درک کنه. سرش رو توی یقه ی کاپشن نازکش فرو می کنه تا بلکه گرما رو بتونه بیشتر حس کنه. هر چی هوا سرد تر میشه انگار گرمای توی گلوش هم بیشتر میشد و همراهش یه توده رو حس می کرد که بزرگ و بزرگ تر میشه و راه نفسش رو هم میگیره و گهگاه باعث یه هق هق خفیف میشه. افکارش هم به همراه توده ی توی گلوش بیشتر رشد می کنه، انگار میخواست ریشه همه این ناراحتی ها و بغض همیشه جاری و نا تمامش رو به یادش بیاره.

" دِهَه .. برو دیگه، گفتم که نمی خوام"

جمله ای بود که تقریبا به شنیدنش عادت کرده بود. شاید اگه نمی شنید براش جای تعجب داشت. همیشه پشت چراغ قرمز از کنار ماشین ها رد می شد و گل هاش رو به سمت شون می گرفت تا عطر و بوی بهار رو توی روز های سرد زمستون مهمون لحظاتشون کنه. اما خیلی وقت ها با لحظه لحظه قد کشیدن تصویر خودش توی شیشه هایی که به سمت بالا می رفتند روبرو می شد که یه سد نامرئی رو بین خودشون و پسرک می کشید. انگار از این می ترسیدند که نکنه چیزی از فقرش به اون ها هم برسه.

" آخی ، چه گل هایی؛ یه دونه ازش می خری؟ گناه داره ! "

شاید بهترین و شیرین ترین جمله ای که گاهی می شنید ، همین بود. چون حداقل بهش به چشم یه مزاحم نگاه نمی شد و در عوض ممکن بود که بتونه گلهاش رو بفروشه. هر یه دونه از گل هایی که کم می شد، انگار یه مقدار از بار سنگینی رو که روی شونه های کوچکش قرار داشت رو کمتر می کرد. خرید هر گل برای خریدارش شاید جنبه سرگرمی و یا احساس ترحم رو داشت، اما برایی پسر حکم تامین خرج زندگیش رو داشت. شاید پول یه جوراب گرم برای خواهر کوچیکش بود ، یا یه مقدار غذا برای آشپزخونه همیشه خالی مادرش. پسرک از فکر کردن به اون هم لبخند روی لبش میومد و احساس غرور و می کرد اما نگاه های ترحم آمیز و یا شماتت کننده بقیه راننده ها نمیذاشت که خوشحالیش دوامی داشته باشه.همیشه این حس پنهان که توی وجودش بود ، نفرت و کینه رو جانشین بغض خسته ی گلوش می کرد. نفرت از کی و یا چی رو نمی دونست. فقط همینقدر می دونست که این چیزی نیست که می خواست. پسرک دوست نداشت بهش ترحم بشه. اون داشت کار می کرد. خیلی هم کار می کرد. پولی که پسرک میگرفت به خاطر شاخه های گلی بود که می فروخت ، نه چیز دیگه ای. اون دوست نداشت بهش ترحم بشه یا بهش به چشم یه گدا نگاه کنند. به قول خودش داشت کاسبی می کردو از این راه پول در می آورد.

این چیزی بود که آزارش می داد و حس دو گانه ای رو توی وجودش شله ور می کرد که نمی دونست می تونه از پسش بر بیاد یا نه. تناقض جزئی از زندگی پسرک شده بود و دیگه خودش هم نمی دونست که از چی خوشحال میشه و از چی ناراحت.

"نمی خواد دلت بسوزه، این پولارو می دند به مامان باباشون خرج مواد و مخلاف کنند، از این بچه ها زیادند"

بیشتر از این نمی تونست تحمل کنه. بیشتر از این ظرفیت شنیدن و دم نزدن نداشت.

بعد از اینکه پدرش توی جاده به خاطر یه تصادف کشته شد و وانتش هم کاملا داغون و غیر قابل استفاده شد، مادرش سعی کرده بود که تمام هزینه های بچه های کوچیکش رو با کار زیاد تامین کنه، زن جوونی که فقط بعد از گذشتن ده سال از زندگی مشترکش و درست وقتی که زندگیشون یواش یواش داشت شکل می گرفت، به خاطر بیوه شدن و خرج دو تا بچه ی کوچیکش مجبور شده بود که توی خونه های مردم کار کنه ، اما به خاطر کار زیاد مریض شده بود. پسرک که نمی تونست زجر و سختی کشیدن مادرش رو ببینه تصمیم میگیره که کار کنه و مرد خونه بشه. پسرک خیلی زودتر از سنش بزرگ شده بود، یعنی مجبور شده بود که بزرگ بشه، اما حیف که هنوز جثه ش کوچیک بود و کسی به یه پسر بچه کوچیک و ضعیف کار نمی ده. برای همین هم بر خلاف مخالفت های مادرش میره سر چهار راه ها تا گل بفروشه. قبلا دیده بوده که بچه های هم سن و سالش این کار رو میکنند و تصمیم میگیره که خودش هم این کار رو بکنه تا بتونه پول در بیاره.

پسرک پول هاش رو نه خرج مواد می کرد و نه خلاف دیگه ای. اون فقط می خواست که قسمتی از کار و زحمت مادرش رو کم کنه. پسرک بی گناه و ناگزیر وارد این دنیا و این بازی شده بود و گناهی نداشت. برای همین هم نمی تونست شنیدن این حرف ها رو تحمل کنه. بعضی وقت ها با خودش فکر می کرد که مگه چه گناهی کرده یا چه خطایی ازش سر زده که باید چنین چیزی رو بشنوه. مگه گل فروختن اشکالی داشت؟ اگه کسی نمی خواست بخره چرا باید این حرف رو بهش بزه. گاهی وقت ها حس می کرد که تحمل اون سد شیشه ای بخار گرفته و سری که حتی به سمتش بر نمیگرده و نگاهی که توجهی بهش نمیکنه ، براش خیلی راحت تر از شنیدن حرف هاییه که مستحقش نیست. تنها چیزی که از اون ماشین ها نصیبش می شد بغض آشنایی بود که انگار قصد ول کردنش رو نداشت.

گاهی وقت ها دلش می خواست که جای بچه هایی باشه که توی ماشین نشستند، گاهی دلش میخواست لباس های رنگارنگی مثل اون ها داشته باشه. اگر هم هیچ کدوم اونها رو هم نداشت، گاهی فقط یه تبسم براش کافی بود تا دنیای کوچکش رو روشن و آفتابی کنه.تبسمی که شیرینیش رو تا مدت ها می تونست حس کنه. تبسمی که گهگاه و بعد از دیدن اخم ها و نگاه های بی تفاوت زیاد، شاید نصیبش می شد.

دستش رو بیشتر توی بغلش جمع می کنه و با لبخندی که نا خودآگاه روی لبش اومده ، یاد تبسم پیرمردی می افته که چند روز پیش توی یکی از همین ماشین ها نشسته بود و از پشت عینک ته استکانیش داشت نگاهش می کرد. تبسمی که به اندازه تمام گل های دنیا براش ارزشمند بود. شاید با دیدن پیرمرد ، یاد پدر بزرگ خودش افتاده بود که به جز چند تا سایه محو، چیز زیادی ازش به خاطر نمی آورد. اما همیشه مهربونیش رو می تونست حس کنه.

لبخند پسر پر رنگ تر میشه ، حالا راه گلوش باز شده بود و راحت تر می تونست نفس بکشه. بدون توجه به سردی هوا نفس عمیقی میکشه و توی رویای روز های نه چندان دور خودش غرق می شه. رویای روزهایی که وضع زندگیش خیلی بهتر از بود. روز های آفتابی که توی حیاط کوچیک خونشون می دوید و با اسباب بازی هاش بازی می کرد و وقتی هم که خسته می شد می رفت و روی زانوی باباش می نشست. تکیه گاهی که وقتی بهش نزدیک می شد انگار از تمام غم های دنیا فاصله گرفته. اصلا مگه غمی هم می تونست داشته باشه. اونقدر کوچک بود که شاید فرق بین شادی و غم ر حتی نمی تونست تشخیص بده. خیره به روشنایی موزائیک های حیاطشون نگاه می کرد و توی دنیای کودکانه خودش غرق می شد.

نور تندی که به چشم هاش می خوره و همزمان صدای بوق موتور آقا کریم ، پسرک رو از رویای خودش خارج می کنه و متوجه جایی که نشسته میشه. لای پلک هاش رو باز میکنه و اطرافش رو نگاه میکنه. نه خبری از حیاط خونشون بود، نه از اسباب بازی هاش و نه سایه روشنی از پدرش که بهش تکیه داده بود. فقط یه صندلی سرد و یخ زده توی ایستگاه اتوبوس بود که دورتادورش رو برف گرفته بود و حتی نور مهتابی خراب هم توی نور چراغ موتور آقا کریم که انتظارش رو می کشید ، محو شده بود. پسرک اینقدر زود بزرگ شده بود که دیگه حتی فرصت فکر کردن به خاطراتش رو هم نداشت.

"کاسبی امروز چطور بود؟ راضی بودی؟ "

با سر جوابش رو میده و بدون اینکه چیزی بگه پشت موتور میشینه و دوباره توی افکار خودش غرق میشه. " چطور بود؟ واقعا راضی بود؟ "

موتور آقا کریم زوزه کشان به سمت تاریکی خیابون حرکت می کنه و پسرک هم به همراهش توی دل شب گم میشه.

---------

پ.ن:

1. می دونم که از بچه هایی که سر چهارراه ها هستند ممکنه یک به صد همچین وضعیتی داشته باشه.یا حتی توی کل تهران شاید فقط یه نفر اینطوری باشه ، اما من برای همون یه نفر نوشتم.

2. بالاخره این هم جزئی از زندگیه.

3. ذهنم آشفته بود. برای همین نه تونستم ویرایش کنم اشکالات تایپیش رو رفع کنم(مثل چند مورد فعل که اشتباه شد) و نه تونستم اون چیزی رو که می خواستم آخر سر بنویسم.

4. اینقده نگید حامی دپ می زنه. (من که میدونم تو دلتون می خواستید بگید) تو تعطیلات یه پست شاد سعی می کنم بنویسم.

5. قربون همگی. فعلا.

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

غرور و تعصب

سلام خدمت همگی دوستان .
امیدوارم حالتون خوب باشه
طبق وعده ای که کرده بودم امشب غرو رو تعصب رو برای تمام کسانی که میلشون رو گذاشته بودند فرستادم
اگر میل بهتون نرسیده حتما توی کامنت این پست اطلاع بدید که دوباره بفرستم.
فقط دو نفر یکی حسین جان و یکی دیگه سهای عزیز که میلشون رو نداشتم نتونستم بفرستم براشون. اگه این دوستان هم میلشون رو بدند میفرستم حتما
در ضمن قسمت آخر غرور و تعصب رو که تا الان هم ننوشتم رو بعدا توی همین وبلاگ منتشر می کنم. این یکی رو دیگه توی یه پست می نویسم و فرستادنی نیست
شاد و پیروز و سلامت باشید